مجله کودک 228 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 228 صفحه 31

با خجالت از خانواده­ی سار عذرخوای می­کردند و از پیر بابا خواهش می­کردند که به لانه­اش برگردد. اما پیر بابا از کنار خانم سار تکان نمی­خورد. هوا داشت کم کم تاریک می­شد. وقت غذا خوردن و خوابیدن بود. اما پیر بابا نه تنها خیال نداشت لانه­ی سار را ترک کند بلکه بقیه می­گفت: «هوا دارد تاریک می­شود. به لانه­هایتان بروید. آقا کلاغ که دلش خیلی برای پدر بیمادرش می­سوخت با مهربانی گفت: «پیر بابا. می­دانم تو مادرت را دوست داشتی. می­دانم وقتی پدرت مرد، فقط او را داشتی. ولی حالا مادرت مرده. خانم سار مادر تو نیست. او مادر جوجه سارها است.» چشمان پیر بابا پراز اشک شد. با صدای بلند گفت: «نه! او مامان کلاغ من است. من اورا به جوجه سارها نمی­دهم. فقط مادر خودم است.» بعد با گریه به خانم سار گفت: «مگر تو مامان من نیستی؟» یک دفعه بغض خانم سار ترکید. با گریه گفت: «مادر تو هستم پیر بابا. دیگر گریه نکن. گریه نکن جوجه نازم. من فقط مادر تو هستم.» بعد برایش غذا آورد. شامش را داد. برایش لالایی خواند و با نوکش سر پیر بابا را نوازش کرد. همه از کارهای خانم سار در تعجب بودند. او اشک می­ریخت و لالایی می­خواند. پیر بابا نفس راحتی کشید و چشمانش بسته شد و خوابید. خانم سار به خانواده­ی کلاغ­ها گفت: «امیدوارم توانسته باشم پیر بابا را به آرزویش برسانم. خدا کند حالا که آرام گرفته تا فردا حالش خوب شود.» آن شب همه برای سلامتی پیر بابا دعا کردند. صبح وقتی پیر بابا بیدار شد. از این که خود را توی لانه­ی سارها دید خیلی تعجب کرد. آقا سار با مهربانی گفت: «تعجب نکن. دیشب مهمان ما بودی.» پیر بابا گفت: «پیری و فراموشی بابا جان. اصلا یادم نمی­آید! حالا بروم، ببینم ننه کلاغ و جوجه کلاغ کجایند. چه طور سراغ من نیامده­اند؟ دلم یک دفعه برایشان تنگ شد بابا جان.» و خداحافظی کرد و رفت. همه از این­که او دوباره سلامتیش را به دست اورده بود خوش حال شدند. آن دو تصمیم می­گیرند که به آزمایشگاه بروند و در آنجا توطئه خود را عملی کنند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 228صفحه 31