
با خجالت از خانوادهی سار عذرخوای میکردند و از پیر بابا
خواهش میکردند که به لانهاش برگردد. اما پیر بابا از
کنار خانم سار تکان نمیخورد.
هوا داشت کم کم تاریک میشد.
وقت غذا خوردن و خوابیدن بود. اما پیر بابا
نه تنها خیال نداشت لانهی سار را ترک کند بلکه بقیه
میگفت: «هوا دارد تاریک میشود. به لانههایتان بروید. آقا
کلاغ که دلش خیلی برای پدر بیمادرش میسوخت با مهربانی گفت:
«پیر بابا. میدانم تو مادرت را دوست داشتی. میدانم وقتی پدرت
مرد، فقط او را داشتی. ولی حالا مادرت مرده. خانم سار مادر تو
نیست. او مادر جوجه سارها است.» چشمان پیر بابا پراز اشک شد.
با صدای بلند گفت: «نه! او مامان کلاغ من است. من اورا به جوجه
سارها نمیدهم. فقط مادر خودم است.» بعد با گریه به خانم سار
گفت: «مگر تو مامان من نیستی؟»
یک دفعه بغض خانم سار ترکید. با گریه گفت: «مادر تو هستم
پیر بابا. دیگر گریه نکن. گریه نکن جوجه نازم. من فقط مادر تو
هستم.» بعد برایش غذا آورد. شامش را داد. برایش لالایی خواند
و با نوکش سر پیر بابا را نوازش کرد. همه از کارهای خانم
سار در تعجب بودند. او اشک میریخت و لالایی میخواند.
پیر بابا نفس راحتی کشید و چشمانش بسته شد و خوابید.
خانم سار به خانوادهی کلاغها گفت: «امیدوارم
توانسته باشم پیر بابا را به آرزویش برسانم. خدا
کند حالا که آرام گرفته تا فردا حالش خوب شود.»
آن شب همه برای سلامتی پیر بابا دعا کردند.
صبح وقتی پیر بابا بیدار شد. از این که خود را
توی لانهی سارها دید خیلی تعجب کرد. آقا سار
با مهربانی گفت: «تعجب نکن. دیشب مهمان ما
بودی.»
پیر بابا گفت: «پیری و فراموشی بابا جان. اصلا
یادم نمیآید! حالا بروم، ببینم ننه کلاغ و جوجه کلاغ کجایند.
چه طور سراغ من نیامدهاند؟ دلم یک دفعه برایشان تنگ شد بابا
جان.» و خداحافظی کرد و رفت. همه از اینکه او دوباره سلامتیش
را به دست اورده بود خوش حال شدند.
آن دو تصمیم میگیرند که به
آزمایشگاه بروند و در آنجا توطئه
خود را عملی کنند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 228صفحه 31