مجله کودک 228 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 228 صفحه 14

ناراحتی شکوفه کوچولو قابل توصیف نیست. بقیه بیشتر ازاو بزرگ می­شدند. اما، غرور و تکبر آنها، با افزایش وزنشان بیشتر می­شد.گاهی، با نفرت، رو به او می­کردند و با شرارت و بدجنسی زیاد، زیر لب صحبت می­کردند.گاهی هم، برای این که غم و اندوه او را زیادتر کنند. با صدای بلند از خودشان تعریف می­کردند. - دوستان! تا حالا توجه کردید ما سیبها، چقدر درشت و زیبا شدیم. وای خدای من! اگه هوا همین جوری گرم باشه، اونوقت من از خدا می­خوام که زودتر تابستون تموم شه! دیگری گفت: -مثل من. آفتاب پوست صورتم رو را زیباتر می­کنه! آنها مدام از خودشان تعریف می­کردند. شکوفه کوچولو، با دیدن این تعریف و تمجیدها آنقدر خجالت کشید تا رنگ صورتش قرمز شد. قرمز قرمز. شکوفه­ها که حالا تبدیل به سیب شده بودند، با دیدن رنگ او از فرصت استفاده کرده و شروع به دست انداختنش کردند: -واه واه! رنگش رو ببین. آفتاب سوخته شده؟!!! -وقتی آدم قرمز می­شه، حتما کار بدی کرده . شکوفه کوچولو، که حالا تبدیل به میوه­ی قرمزی شده بود، با خودش گفت: - وقتی تمام این سیبهای قشنگ رو بچینن، اونوقت، ... من، اینجا، روی درخت تنها می­مونم. پاییز از راه رسید. آسمان پوشیده از ابر شد. باد شاخه­های درخت سیب را، که از شدت سنگینی خم شده بودند. می­شکست. سیبها، با این که برروی پوست صافشان، چروکهای زشتی به وجود آمده بود، با این حال، از فخرفروشی دست بر نمی­داشتند. در یکی از همین روزها، در باغ میوه، صدای پایی شنیده شد. سیبهای شاخه­های بالاتر که در تمام طول تابستان رهگذرها را تماشا می­کردند و به این طریق خود را سرگرم می­نمودند. همگی فریاد زدند: -کشاورز! کشاورز! بله، کشاورز بود. او با دیدن شاخه­های درخت که از شدت سنگینی در حال افتادن بود، با هیجان گفت: همانطور که گفتیم، این دو نفر علاقه دارند که خود به جای «امپراتور کوسکو» تاج و تخت را در اختیار بگیرند و سلطنت کنند، اما همیشه سر و کله کوسکو پیدا می­شود و آرزوی آنها را بر باد می­دهد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 228صفحه 14