
مرد کشاورز با شنیدن این سخنان گفت: اگر چنین است، من عرضی ندارم و رفت. حاج شیخ هم آنان
را از این کار منع نکرد و فقط گفت: آقا روح ا...! عزیزم سعی کن ضرری به مال مردم نرسد. ایشان هم
گفت. چشم. در این وقت یکی از دوستان امام که سید و با او همبازی بودگفت: آقا! من از آقا روح ا...
شکایت دارم. حاج شیخ فرمود: چه شکایتی؟ سید گفت: آقا روح ا.... هر وقت توپ میزند، سعی دارد بزند
به صورت من. به طوری که دو- سه بار به دماغم خورده و خون دماغ شدهام! حاج شیخ در حالی که تبسم
میکرد گفت: آقا روحا... عزیزم! مواظب باش دوستانت اذیتنشوند و شکایت نداشته باشند.
آقا روح ا...گفت:
آقا! من قصدی ندارم، وقت توپ را پرت میکنم، بس که دماغ این آقا بزرگ است توپ به آن
میخورد، تقصیر من نیست!
از این گفتهی امام، حاج شیخ و همه حاضران ازجمله خود آن سیّد دوست حضرت امام (س) خندیدند.
به دنبال آن هر سه برخاستند و رفتند.
یک نگاه به این موجود مفلوک و درمانده
بیندازید. شاید باورتان نشود اما این شتر
بیچاره، زمانی یک امپراتور قدرتمند و
خودخواهبود! امپراتور کوسکو، خوشبختترین
و ثروتمندترین مرد روی زمین بود. بگذارید
نگاهی به عقب بیندازیم. بله درست است او از
کودکی، بچهای لوس و ناز پرورده بود که هر
وقت گریه میکرد.....
مجلات دوست کودکانمجله کودک 228صفحه 5