مجله کودک 228 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 228 صفحه 8

مجید ملامحمدی ببرهای­درّنده در یک شب بارانی، زندانبان بی­رحم یک تصمیم تازه گرفت. اسم او «نحریر»بود. «نحریر»ریش­بلند و سیاهی داشت. چشم­هایش درشت و وحشتناک بود. هیچ­وقت نمی­خندید. آن شب وقتی همسرش به زندان سر زد، خواست به دیدن امام عسکری (ع) برود. نحریر امام را به خاطر کارها و حرفهای خوبش زندانی کرده بود. نحریر جلوی همسرش را گرفت. زن اصرار کرد. نحریر گفت: «فقط چند دقیقه!» زن که در دل خود پیرو امام بود. از پشت میله­های سیاهچال به امام نگاه کرد. دلش شکست. چشمهایش مثل دو تا کاسه­ی پر از اشک شد. فوری به اتاق شوهرش نحریر برگشت و با ناراحتی گفت: «وای بر تو مرد. از خدا بترس. آیا نمی­دانی که چه انسان بزرگی در زندان تو است؟» نحریر خندید و گفت: «از کجا می­دانی او آدم بزرگی است؟» زن که چشم­های­خود را پاک می­کرد جواب داد: «از صورت نورانی­اش. از این که پسر رسول خداست. از این که او همیشه از مهربانی­ها و خوبی­ها حرف می­زند.» نحریر با فریاد بلندش او را ساکت کرد. حالا از حرف زنش عصبانی شده بود. به همین خاطر پرسید: «نکند تو هم می­خواهی بگویی که شیعه هستی و می­خواهی آبروی مرا پیش خلیفه­ببری؟» زن حرفی نزد. نحریر با عصبانیت گفت: «می­خواهم او را میان ببرهای درنّده بیندازم. همین امروز!» آواز خواندن یکی دیگراز کارهای امپراتور کاسکو بود و بیچاره کسی که ندانسته و ناخواسته، مزاحم آواز خواندن امپراتور می­شد؛ درست مثل این پیرمرد بیچاره ...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 228صفحه 8