
گزارش
نقاشی میخوان، بابای یکی از هم کلاسیهای ما رفت و درستش کرد...«
نفر آخر پرستو خانم رضایی است که کلاس دوم است و از همه آنها کوچکتر، کیف بزرگی به پشتش
آویزان است که انگار سنگینی میکند. از او میپرسم که آیا پدر یا مادر او هم امروز در جلسه شرکت
میکنند یا نه؟ میگوید:
«بله... آخه من هرسال نمره انضباطم بیسته. اونها هم میان که نمره من کم نشه...»
- فکر میکنی که مامان یا بابا فقط به خاطر این که نمره انضباط تو کم نشه به جلسه
میآیند؟
این جا دوباره زهرا وسط حرف میپرد و میگوید:
« فقط به خاطر نمره نیست. میان شیر کاکائو و کیک هم بخورن...»
و این بار به غیر از مریم دیگر کسی نمیخندد پرستو ادامه میدهد:
«نه خیرم. مامان من اصلاً کیک نمیخوره، چون هرسال میارش خونه واسه من. »
رویش را به طرف من میگرداند میگوید:
«مامانم میگه تو جلسهها در مورد همه چیز حرف میزنن. درباره کتابخونه، کلاسها درس زنگ
ورزش و همه چیز. من خیلی دوست دارم یک دفعه برم تا از من هم بپرسن. آخه ما بهتر میدونیم
چی لازم داریم... آقا. همونها رو بگیم تا پدر مادرها پولشو بدن و خانم مدیر یا ناظم برن بخرن،
مثل تلویزیون و ویدیو.»
از مریم به عنوان آخرین سؤال میپرسم که آیا دوست دارد او و چند نفر دیگر به عنوان نماینده
بچهها انتخاب شوند و در جلسه شرکت کنند؟
«بله اون وقت خیلی بهتره، چون میتونیم بگیم چه چیزهایی میخواهیم، البته یه چیزهایی
توی جلسه میگن که به درد ماها نمیخوره و ما اگه نشنویم بهتره، اینها رو مامانم میگه.»
از جمع پنج نفری خداحافظی میکنم، مادرهایی که دیر رسیدهاند هم زمان با خارج شدن
بچهها از مدرسه، وارد میشوند و به سمت ساختمان حرکت میکنند. سکوتی محض حیاط
مدرسه را پوشانده است. باد مشمعهای پفک و بیسکویت بچهها را جا به جا میکند. از در مدرسه
که خارج میشوم، صدای هیاهو به گوشم میخورد. از مدرسه بغلی است. روی تابلویش نوشته
است: مدرسه غیر انتفاعی... یاد حرف فرشته میافتم:
«آقا من یک دوست توی مدرسه بغلی دارم که اون هم کلاس سومه، فقط رنگ روپوشش و
مقنعهاش با من فرق میکنه...»
صدای هیاهو حالا واضح تر است:
« فردا تعطیله، فیتیله!»
انگار آنها هم فردا جلسه دارند. خوب، بد نشد لااقل دیگر فرشته کوچولو نگران عقب ماندن از
دوستش نیست. راستی آیا جلسات انجمن اولیا ومربیان در مدارس ما کارآیی لازم را برای بچهها
و اولیایشان دارند. ان شاءا... که دارند!!
صدای زنگ خشن مدرسه، صدای هیاهو را کم میکند و صدای هم خوانی بچهها در زنگ
مدرسه گم میشود. از زیر تابلو مدرسه میگذرم و به این میاندیشم که تا قبل از خوردن
شیرکاکائو چه اتفاقاتی خواهد افتاد؟ روز به روز بهتر یا... آخر اینجا مدرسه است!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 06صفحه 5