آسمانی ها
آسمانی ها
این جمعه هم منتظر بودم؛ همه جمعهها منتظرم.
غروب که میشود، من روی پشت بام خانه مان
میایستم و به دورترها خیره میشوم. با خود میگویم حتماً هفته دیگر میآیی.
مادرم جمعهها شیرینی میپزد. این جمعه وقتی خورشید
رفت، از پشت بام آمدم پایین، مادرم ظرف شیرینی را گذاشته بود روی میز. خواستم بردارم، گفت: اول دستها!
دستهایم را شستم، بعد شیرینی خوردم
مادرها همیشه از این حرفها میزنند، آن موقع
من چیزی را فهمیدم: نمیآیی، چون شاید هنوز
دستهایمان آلوده است. شاید هنوز لایق نیستیم. آنقدر
پاک نشدهایم که قدرت را بدانیم.
جمعه آینده بعد از غروب با دستهای پاک سراغ شیرینیهای
داغ مادرم خواهم رفت. چه میشد اگر همه، دست هایمان را میشستیم؟
مهدی یادگاری 11 ساله
انگار صدایت را میشنوم ؛ هر صبح،
درست از پشت پنجره. اصلاً خودت را احساس میکنم، وقتی
نور از روزن اتاقم عبور میکند چقدر صدای تو قشنگ است.
وقتی از خواب بیدارم میکنی؛ صدایت در صدای همه پرستوها
و کبوترها و گنجشکها گره خورده. صبح بخیرخدای دوست داشتنی من!
نرگس نقدیانی 15 ساله
آخرین بار که آسمان را نگاه کردم، دلم یک ستاره خواست،
و از تو یک ستاره خواستم. امشب ستاره جای خودش نبود.
اما آسمان پر از نور بود و پر از ستاره که هیچ کدام ستاره من
نبودند. حالا از تو نور میخواهم. نور یعنی خدا. از تو، خودت
را میخواهم.
فرشته پاکزاد 17 ساله
متشکرم که نسیم لای موهایم میپیچد. سپاسگزارم که
بعضی وقتها آسمان ابری است. از اینکه نور خورشید پوستم
را میسوزاند، خوشحالم. دوست دارم یک لیوان آّب خنک بنوشم. تا صبح میتوانم بشمارم و تا دهها صبح دیگر باید از تو سپاسگزار باشم ؛ چون تو خدای خوب منی.
پویا علی پناه 16 ساله
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 06صفحه 34