فردا تعطیله! فیتیله
مسعود ملک یاری
جلو میکشد و میگوید: «این که ما زود میریم خونه اصلاً هم خوب
نیست چون از درسمون عقب میافتیم.»
به اطرافیانش نگاه میکند و همه به خصوص زهرا به او اخم میکنند.
صورتش را به طرف من برمیگرداند و میگوید: «آقا من یک دوست توی
مدرسه بغلی دارم که اون هم کلاس سومه فقط رنگ روپوشش و مقنعه
اش با من فرق میکنه. امروز که ما زنگ آخر تعطیل شدیم، من میدونم
اونا کلی از کتابشون رو میخونن. هی میاد در خونه ما و پز درسها شونو
میده. خوب حالا میبینید که زود رفتن خوب نیست. »
و دوباره به زهرا و بقیه که در فکرند نگاه میکند. از او میپرسم که
نظرش در مورد این جلسهها چیست؟
«من فکر میکنم باید بعد از تعطیلی ما باشه»
همین موقع مریم میگوید:
«اون موقع که بعد از ظهریها تو مدرسه ان... نمیشه.
و فرشته ادامه میدهد:
«میتونن جمعهها بیندازن که تعطیله...»
زهرا میگوید:
«مامان و بابای من روز معمولیش را به زور میآیند. دیشب کلی دعوا بود
که کی امروز بیاد. اون وقت تو میگی جمعه بذارن...»
فرشته با صدای بلندتر میگوید:
«خوب، این جوری هم که نمیشه. هی جلسه باشه ما از اون مدرسه
عقب بیفتیم.»
من قبل از این که کار به جاهای باریک بکشد خودم را وارد بحث میکنم
و از یکی دیگر از بچهها که تا حالا با همه حرفهای زده شده فقط موافقت
میکرد، میپرسم:
«شما میدانی که در جلسههای اولیاء و مربیان چه کارهایی انجام میشود
و این کارها چه فایدهای برای بچهها دارد؟»
بله میدانم. توی جلسهها در مورد... درمورد..., [فکر می کند]... همه
چیزا حرف میزنن. مثلاً این که چه طوری پدر مادر با ما درس کار کنن.
یا در مورد این که مثلاً مدرسه چه مشکلاتی داره. بعضی موقعها مدرسه
یه چیزهایی میخواد که پول نداره بخره. مثلا ًپارسال مدرسه ما تلویزیون
و ویدیو نداشت، اما امسال داریم. تازه بچهها میگن قراره کامیپوتر هم
بخریم. خوب مدرسه که پول نداره این همه چیز بخره. پدر و مادرهای ما
کمک میکنن تا مدرسه این چیزها را برای ما بخره. امسال ما هروقت
معلم نداریم، میریم فیلم نیگا میکنیم... یا مثلاً اگر مثل پارسال شیر
دستشوییها خراب بشه، تو جلسه میگن تا اگر کسی بلده بیاد درست
کنه...»
این جا با خنده نا خودآگاه من، همه بچهها مثل توپ میترکند و
میخندند. خودش هم خندهاش میگیرد، البته من منظورش را میفهم
و اجازه میدهم تا صحبتش را ادامه بدهد:
«به خدا راست میگیم... پارسال تو جلسه گفتن چند تا از کلاسها
اینجا مدرسه است؛ پر از کلاس، پر از بچههایی که با مقنعههای سفید
یا کلههای برق انداخته با روپوشهای سورمهای یا سبز و یا آبی چشم به
آینده دارند. صدای زنگ خشن مدرسه در حیاط میپیچد. لحظهای سکوت
بعد از صدای زنگ حکم فرما میشود هیاهویی از دور سکوت را میشکند
و لحظهای بعد هجوم آدم کوچولوهای یک شکل به سمت درب خروجی
مدرسه آغاز میشود. گروهی به سمت آب خوری میروند. کسی از گردن
کس دیگر آویزان شده است و چندین کیف در هوا مشغول چرخیدن
است. امروز زودتر از موقع، تعطیل شدهاند، دلیلش را میدانم اما دلم
میخواهد از خودشان بپرسم. اجازه میدهم تا خلوت تر شود. هیاهو کم
کم میخوابد. عدهای آدم به سمت درب میروند، صدایشان میزنم. همگی
در مقابل این که چرا زودتر تعطیل شدهاند یک جواب میدهند:
« انجمن اولیاء و مربیان داشتیم...آقا »
زهرا خانم 9 ساله که مدام کیفش را روی شانهاش جا به جا میکند
ادامه میدهد:
«دیروز بهمون گفتن، بگین پدر یا مادرتون فردا بیاد مدرسه، انجمن
اولیاء و مربیانه. هرکس پدر یا مادرش نیاد از نمره انضباطش کم میشه.
ما هم رفتیم خونه وگفتیم. امروز هم به خاطر انجمن یک ساعت زودتر
تعطیلمون کردند خدا کنه هرروز انجمن باشه...»
همه بچهها گویی که زهرا حرف دلشان را زده باشد، میخندند از
او میپرسم که آیا میدانید انجمن اولیاء و مربیان چیست و در آن چه
کارهایی انجام میشود؟ او میگوید:
«فکر میکنم این جور که مامانم هر سال تعریف میکنه، همه مادر و
پدرها میان توی نمازخونه میشینن، بعد هم چند نفررا به نمایندگی
پدر مادرها انتخاب میکنن تا همه به آنها رأی بدن. بعدش هم شیرکاکائو
و کیک میخورن و میان خونه...»
بچهها دوباره میخندند و این بار کوتاه تر، از مریم که هم کلاسی
زهراست و با هرحرف او یک ساعت میخندد میپرسم که آیا میداند
فایده جلسههای انجمن اولیاء و مربیان چیست یا نه؟ اما زودتر از او زهرا
میگوید:
«...فایدهاش اینه که ما زود میریم خونه، واسه پدر مادرهامون هم این
فایده رو داره که یک شیر کاکائو مجانی میخورن...»
و دوباره خنده بر لبها مینشیند. مریم در حالی که سعی میکند جلوی
خنده اش را بگیرد و قیافه جدی پیدا کند میگوید: «تو جلسهها در مورد
ماها حرف میزنن. این که کی درسش خوبه، کی بده. بعضی وقتها هم
در مورد طرز رفتار پدرو مادرمون با ما حرف میزنن چون هروقت مامانم
میآد جلسه تا چند روز هرکاری من بکنم از دعوا و کتک خبری نیست.
از او میپرسم: «فکر میکنی دیگه چه خاصیتی داره؟ »
«خاصیتش اینه که ما یک ساعت زودتر میریم خونه ...»و دوباره همه
به جز فرشته میزنند زیر خنده از فرشته که کلاس سوم است و قیافه
جدی تری دارد همان سؤال را میپرسم، مقنعهاش را نوک انگشتانش
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 06صفحه 4