داستان
علی قاسمی
شاخه، برگ، باد و
مرداب
میزد. تا حد زیادی خونسرد و بد چشم بود و
بیمارگونه نگاه میکرد. صدای مرداب که با
صدای خفهای میگفت: «این هم یکی
دیگه» با صدای باد که دور میشد، در
گوش برگ میپیچید
روزها میگذشت و شاخه و برگ به،
تنهایی، انتقام، نیرنگ و زندگی فکر
میکردند.
سریع.
لحظهای گذشت و حالا برگ و باد به هم
میرسیدند و شاخۀ بازنده و خشمناک، باز هم تنها
میشد و باد با خندهای فاتحانه و با همین
حالت نفرت انگیز به شاخه نگاه میکرد و
میرفت.
برگ در حالی که غرق در خوشی بود،
میرقصید و کرشمه میآمد. حالا که دیگر
شاخه را نمیدید گفت: «از این که میدونست
نمیتونه با ما بیاد، حسودی میکرد» و بعد به
بازی بی سروصدای باد خندید. باد تیز میرفت
و ساکت بود و برگ بلندتر از قبل
میخندید.
آنها بالاتر رفتند
و صدای آواز بــــــــــــــرگ
به سختی شنیده میشد.
ناگهان برگ سقوط کرد و دلش
فرو ریخت، چون همیشه از
سقوط کردن میترسید
طاقت این بازی باد را نداشت.
فشار سختی را تحمل میکرد و گفت:
«تو را به خدا بس است دیگر! منو بگیر.
نگذار بیفتم!» با این حال هرلحظه فکر
میکرد که الان باد با یک چرخش
سریع او را دوباره در آغوش
خواهد گرفت و به راهشان
ادامه خواهند داد.
افکار گوناگون به سر
برگ میزد و
آشفته شده
بود، تا این
که سرمای
لزج
مرداب
را حس کرد
قیافه اش
حال برگ را به هم
در یک صبح پاییزی، برگی بر شاخه ای
بی قراری میکرد. از لحظهای که بیدار شده بود،
شاخه در حرکات برگ خیره مانده بود. او نمی
دانست که برگ از چه ساعتی بیدار شده است
حتی نمیدانست که برگ اصلاً شب گذشته
را نخوابیده است. اما برگ بدون اینکه متوجه
شاخه شده باشد، به افق خیره شده بود. گاهی
هم تکانهایی از سر بی قراری میخورد تا
این که شاخه کم کم نگران او شد (و یا
نمیدانیم) شاید هم از کنجکاوی این سؤال را
پرسید: «سلام صبح خوبیه! نه؟» و برگ که
تازه متوجه شاخه شده بود، گفت: «باید صبح
خیلی خوبی باشه!» و شاخه از این جواب برگ
اصلاً سردر نیاورد.
مدتی گذشت. شاخه به غیر از برگ به چیز دیگری نگاه نمیکرد و در دلش چیزی
فرو میریخت که پرسید: «چه مرگته؟»
و از این حرف پشیمان شد و گفت: «تو از
صبح چیزی نخوردی! گرسنه نیستی؟ » برگ
بدون اینکه به سمت شاخه نگاه کند گفت:
« گرسنهام نیست » و مکث کوتاهی کرد وگفت:« آفتاب که دیگه داره بالا میآد.»
این حرف برگ، شاخه را لرزاند. او هر روز قبل
از برگ بیدار میشد. صبحانه را حاضر میکرد
و منتظر میشد که برگ بیدار شود. امروز صبح
وضع به کلی فرق کرده بود. برگ جور دیگری
شده و تازه بعد از این همه سکوت، حرف از آفتاب میزد.
چقدر این مسأله برای شاخه سخت شده بود.
تا وقتی صدای باد نیامده بود، این سؤال
را هزار بار از خود پرسید: «برگ امروز
چه مرگش شده؟ » و این حرف کوچک
برگ، پس از شنیدن صدای باد، که
میگفت: «بالاخره اومد!» دل
شاخه را خشک کرد و در
ماتم عمیقی فرو برد.
لحظهای که شاخه فهمید
دیروز برگ و باد گفتگو کردهاند، صدای باد
نزدیک و نزدیک تر میشد. همیشه از این صدا
خشمگین میشد و چنگالش را باز میکرد،
اما خود شاخه بهتر از هرکسی میدانست که
حریف باد نیست. او هم نیرنگ باز بود و هم
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 06صفحه 23