مجله نوجوان 06 صفحه 23
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 06 صفحه 23

داستان علی قاسمی شاخه، برگ، باد و مرداب می­زد. تا حد زیادی خونسرد و بد چشم بود و بیمارگونه نگاه می­کرد. صدای مرداب که با صدای خفه­ای می­گفت: «این هم یکی دیگه» با صدای باد که دور می­شد، در گوش برگ می­پیچید روزها می­گذشت و شاخه و برگ به، تنهایی، انتقام، نیرنگ و زندگی فکر می­کردند. سریع. لحظه­ای گذشت و حالا برگ و باد به هم می­رسیدند و شاخۀ بازنده و خشمناک، باز هم تنها می­شد و باد با خنده­ای فاتحانه و با همین حالت نفرت انگیز به شاخه نگاه می­کرد و می­رفت. برگ در حالی که غرق در خوشی بود، می­رقصید و کرشمه می­آمد. حالا که دیگر شاخه را نمی­دید گفت: «از این که می­دونست نمی­تونه با ما بیاد، حسودی می­کرد» و بعد به بازی بی سروصدای باد خندید. باد تیز می­رفت و ساکت بود و برگ بلندتر از قبل می­خندید. آنها بالاتر رفتند و صدای آواز بــــــــــــــرگ به سختی شنیده می­شد. ناگهان برگ سقوط کرد و دلش فرو ریخت، چون همیشه از سقوط کردن می­ترسید طاقت این بازی باد را نداشت. فشار سختی را تحمل می­کرد و گفت: «تو را به خدا بس است دیگر! منو بگیر. نگذار بیفتم!» با این حال هرلحظه فکر می­کرد که الان باد با یک چرخش سریع او را دوباره در آغوش خواهد گرفت و به راهشان ادامه خواهند داد. افکار گوناگون به سر برگ می­زد و آشفته شده بود، تا این که سرمای لزج مرداب را حس کرد قیافه ­اش حال برگ را به هم در یک صبح پاییزی، برگی بر شاخه ­ای بی قراری می­کرد. از لحظه­ای که بیدار شده بود، شاخه در حرکات برگ خیره مانده بود. او نمی­ دانست که برگ از چه ساعتی بیدار شده است حتی نمی­دانست که برگ اصلاً شب گذشته را نخوابیده است. اما برگ بدون اینکه متوجه شاخه شده باشد، به افق خیره شده بود. گاهی هم تکان­هایی از سر بی قراری می­خورد تا این که شاخه کم کم نگران او شد (و یا نمی­دانیم) شاید هم از کنجکاوی این سؤال را پرسید: «سلام صبح خوبیه! نه؟» و برگ که تازه متوجه شاخه شده بود، گفت: «باید صبح خیلی خوبی باشه!» و شاخه از این جواب برگ اصلاً سردر نیاورد. مدتی گذشت. شاخه به غیر از برگ به چیز دیگری نگاه نمی­کرد و در دلش چیزی فرو می­ریخت که پرسید: «چه مرگته؟» و از این حرف پشیمان شد و گفت: «تو از صبح چیزی نخوردی! گرسنه نیستی؟ » برگ بدون اینکه به سمت شاخه نگاه کند گفت: « گرسنه­ام نیست » و مکث کوتاهی کرد وگفت:« آفتاب که دیگه داره بالا می­آد.» این حرف برگ، شاخه را لرزاند. او هر روز قبل از برگ بیدار می­شد. صبحانه را حاضر می­کرد و منتظر میشد که برگ بیدار شود. امروز صبح وضع به کلی فرق کرده بود. برگ جور دیگری شده و تازه بعد از این همه سکوت، حرف از آفتاب می­زد. چقدر این مسأله برای شاخه سخت شده بود. تا وقتی صدای باد نیامده بود، این سؤال را هزار بار از خود پرسید: «برگ امروز چه مرگش شده؟ » و این حرف کوچک برگ، پس از شنیدن صدای باد، که می­گفت: «بالاخره اومد!» دل شاخه را خشک کرد و در ماتم عمیقی فرو برد. لحظه­ای که شاخه فهمید دیروز برگ و باد گفتگو کردهاند، صدای باد نزدیک و نزدیک تر می­شد. همیشه از این صدا خشمگین می­شد و چنگالش را باز می­کرد، اما خود شاخه بهتر از هرکسی می­دانست که حریف باد نیست. او هم نیرنگ باز بود و هم

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 06صفحه 23