پایین و شروع کرد به نوشتن. برق کله اش داشت
قلبم را از جا میکند علی ولی از پشت پنجره
چنان ریسه میرفت که انگاری بهترین جک
زندگیاش را شنیده و با بی شرمی تمام مرا به
همه بچهها نشان میداد.
عقب عقب شروع کردم به بیرون رفتن
داشت آبرویم پیش همه میریخت.
«حالا میگی من چیکار کنم»
آقای محمدی سرش را بالا نیاورده بود. خودکارش
هم مرتب تکان میخورد. علی ولی هم از خنده
پیچ و تاب میخورد.
فکر کردم بگویم:
«بزنید پوستش را بکنید. از کلهاش کله پاچه
درست کنید. اگر امکان دارد جوری خفهاش
کنید که قبل از مردن چشمهایش بزند بیرون
برای عبرت سایرین، دو، سه ماه هم جنازهاش
بماند به سردرمدرسه.
چشمم افتاد به علی ولی. خیلی قشنگ
میخندید.
«آقا اجازه هست بریم تو حیاط »
آقای محمدی سرش را آورد بالا، پیش خودم فکر
میکردم:
«خدایا یعنی میشد اندازه گوش آدم دست
خودش بود.»
شما بگویید. مگراندازه گوش آدم دست خودش
است. همهاش تقصیر علی ولی زاده است. همان
پسره لوس از خود متشکر.
فکر میکند رئیس کلاس است. چون مادرش توی
مدرسه راهنمایی دخترانه مدیر است. ولی بیشتر
از او آقای محمدی مقصر است با آن موهایش که
انگار متعلق به ناحیه بیابانی است عصبانی رفتم
توی دفتر داد زدم:
«آقا، این علی ولی زاده به ما میگه گوش فیل»
آقای محمدی نیشش تا بناگوشش باز شد. اصلاً
هم سعی نکرد خودش را جمع و جور کند
گفت: «قبلاً میگفتن شجاعی بهت میگه در
تاکسی». شستم خبردارشد که دارد مسخره ام
میکند. نزدیک بود اشکم سرازیر
شود. این طوری قضیه حسابی
خراب میشد.. علی ولی از توی
حیاط داشت نگاه میکرد.
معلوم بود توی دلش دارد
حسابی به من میخندد.
دستهایم یخ کرده بود.
آقای محمدی
خودکارش را
برداشت سرش
را انداخت.
کاشاندازه
گوش
آدم، دست
خودش بود
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 06صفحه 7