مجله نوجوان 06 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 06 صفحه 20

مرجان خوارزمی عروسک گوشه حیاط عروسک گوشه حیاط افتاده بود. نه اینکه فکر کنید از دست کسی افتاده یا جا مانده، نه، در واقع او زشت شده بود. دخترک صاحب خانه موهایش را سلمانی کرده بود و روی صورتش نقاشی کشیده بود. یکی از پاهایش را هم کنده بود؛ موقعی که می­خواست پایش را در یک کفش کوچکتر جا بدهد و خب، البته جا نشده بود. عروسک زشت را به گوشه حیاط پرت کرده بودند و او غمگین غمگین بود. حتی گنجشکها هم از او فرار می­کردند. او سعی می­کرد خاطرات خوب پشت ویترین را به یاد بیاورد؛ موهای مرتب و لباسهای تمیزش را. ولی نمی­دانست چرا تازگیها این خاطرههای خوب اذیتش می­کردند.تنهایی به شکنجه بزرگی بدل شده بود و بهترین دوستهای او مورچههایی بودند که از روی بدنش میان بر می­زدند. تقریباً فراموش شده بودتا اینکه یک روز آقای جوانی با دختر کوچکش به خانه صاحب خانه آمدند. آنها می­خواستند سرایدار خانه بشوند که البته صاحب خانه آنها را قبول نکرد ولی به دختر کوچک اجازه داد که عروسک زشت را برای خودش بردارد. عروسک از دختر کوچک هیچی نمی­دانست فقط می­دید که لباسهایش با لباسهای دختر صاحب­خانه خیلی فرق دارند. دخترکوچک، عروسک را به سینه­اش چسباند. عروسک گرمای مطبوعی را حس می­کرد. دخترک او را شست؛ موهایش را شانه زد، یک روسری برایش درست کرد و با کمک مادرش یک پیراهن بلند برایش دوخت که پای نداشته­اش را قایم می­کرد و عروسک از این بابت کلی خوشحال شد. دختر کوچک او را می­خواباند و برایش لالایی می­گفت و هرروز بزرگ و بزرگتر می­شد، تا روزی که عروسک را در یک چمدان گذاشت و با خودش به جایی برد. عروسک مدتی طولانی در چمدان ماند اما این بار آنقدر خاطرههای قشنگ از دخترک داشت که گذشت زمان را نمی­فهمید تا اینکه یک روز دخترک دوباره او را از چمدان بیرون آورد، شست و لباس تازه برایش دوخت و او را کنار یک بچه کوچک که عروسک از او بزرگتر بود خوابان. دخترک از آن به بعد شبها، هردوی آنها را می­خواباند و دختر کوچکتر روزها با او بازی می­کرد و عروسک خوشحال خوشحال خوشحال بود. عروسک من یک مامان بزرگ دارم که اسمش مادرجون است. مادر جونم خیلی دل ضنده است. براگس بابام که اسلاً دل ضنده نیست. من دلم یک اروسک می­خواست. بعد داداشم گفت بی قیرط تو پسری. اروسک مال دخترهاست. بعد مامانم یک اروسک برایم دوخت که زشت بود و بوی پر مُرق می­داد چون مامانم با یکی از مطکاهامان پرش کرده بود. بعد بابایم فیش حغوغش را به من نشان داد که خیلی سخت بود ولی معنیش این می­شد که ندارم اروسک بخرم بعد مادرجون وارد میدان اَمَل شد و من را به یک اروسک فروشی بزرگ برد و یک اروسک بزرگ که خودم انتخاب کردم برایم خرید. بعد همه با من بد شدند. داداشم گفت من از خود رازی­ام و مامانم گفت بچه بدی­ام که درک ندارم و بابایم اصلاً با من حرف نمی­زد چون مامان بزرگم گوشوارههای­غدیمی­اش را که یک گل غرمز هم داشت فروخته بود و برای من اروسک خریده بود بعد من گریه کردم و به مادرجونم گفتم بریم اروسک را برفوشیم و گوشواره بخریم. بعد مامان بزرگم جلوی همه گفت پول مال خوشهال کردن آدماست نه برای انباشطن که من نفهمیدم یعنی چی ولی بعدش همه باهام خوبش شدند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 06صفحه 20