مجله نوجوان 47 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 47 صفحه 4

اسکناس دو هزار تومانی رامین جهان پور داستان همانطور که پشت پنجره ایستاده بود ، نگاهش را از تاریکی حیاط گرفت . دست به زیر پیراهنش بود اسکناس مچاله شده ای را بیرون آورد . بی اختیار آن را روی لبه طاقچه ای که پایین پنجره بود گذاشت و با چشمهای خسته و خواب آلودش به آن خیره شد . همه چیز از آن اسکناس دو هزار تومانی شروع شده بود. قنبر پانزده سال بیشتر نداشت ، مدتی بود که همراه برادر بزرگش برای کار ، از روستا به شهر آمده بود . روزها کارگری می کردند و شبها در آن اتاق کوچکی می خوابیدند . مدت دو روز بود و هنوز برنگشته بود . توی این دو روز او تنها بود . گوشه حیاط قدیمی خانه ، یک حمام کوچک خشتی وجود داشت که قنبر و برادرش که تنها مستاجران خانه بودند . به همراه صاحبخانه به طور مشترک از آن استفاده می کردند . یکی دو ساعت قبل از اینکه رختخوابش را پهن کند ، به حمام رفته بود . از لحظه ای که برگشته بود، نتوانسته بود فکر اسکناس را از ذهنش بیرون کند فکر دو هزار تومانی مثل بختک به جانش افتاده بود ویک لحظه رهایش نمی کرد . باد دیوانه وار می وزید و هراز چندگاهی چارچوب پنجره را می لرزاند . شب سکوت ترسناکی را بر اتاقش تحمیل کرده بود . همانطور که به اسکناس روی طاقچه زل زده بود . با خودش گفت : «»می دانم که پیرمرد و پیر زن صاحبخانه که تنها توی این خانه زندگی می کنند ، پولدار هستند . اگر این دو هزار تومانی را خرج کنم چیزی از ثروتشان کم نمی شود . امانه ! شاید این زن و مرد نقشه ای برای من کشیده باشند . شاید انطوری می خواهند مرا امتحان کنند . شاید می خواهند بفهمند که من دست کج هستم یا نه ؟! ای کاش وقتی داخل حمام شدم و اسکناس را دیدم ، اصلا دست بهش نمی زدم ... اینجوری خیالم هم راحت تر بود . پیر مرد صاحبخانه یک ساعت قبل از من به حمام رفته بود . شاید اسکناس موقع عوض کردن لباسها از جیب شلوارش افتاده و او اصلا متوجه نشده باشد . اگراینطور باشد ، پس ترس و دلهره من بیهوده است . من نباید با این فکرهای الکی خودم را بترسانم و سرخودم را کلاه بگذارم . اما نه ! برادرم می گوید پول حرام از گلوی آدم پایین نمی رود ... ولی آخر من یک کارگر ساده ام . بیشتر مواقع جیبم خالی است . من به این دوهزار تومان نیاز دارم . این حق من است که این پول مال من شود . خدایا چیکار کنم ؟.... چرا نمی توانم بخوانم ،بهتر است پول را ببرم و آهسته همانجایی که بود بگذارم . این طوری دلم آرام می شود و راحت می خوابم... ولی نه ! نباید بی گدار به آب بزنم . شاید پیر مرد وپیر زن صاحبخانه تا این وقت شب به خاطر من بیدار مانده باشند و از پشت پنجره اتاقشان که به حیاط باز می شود مرا زیر نظر داشته باشند ولی ... ولی آخر حیف است به این آسانیها پول را از دست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 47صفحه 4