مجله نوجوان 62 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 62 صفحه 5

«خانم می خواید کمکتون کنم . می خواید میوه ها رو براتون بیارم . » و خانم شیک پوش پاسخ داد : «ممنونم پسرم . دستت درد نکنه ! واقعاً که اون چیزی که هیچ وقت نمی میره ، مهربونیه . » کیسه های سنگین را برداشت و به راه افتاد . هنوز چند قدمی نرفته بود که مطلب مهمی به فکرش رسید . او که به خانم شیک پوش نگفته بود که در برابر زحمتی که می کشد پول هم می خواهد . اگر خانم شیک پوش- با آن جملۀ عاطفی که گفته بود- فکر می کرد که او از سر مهربانی و دلسوزی خواسته است بار او را بیاورد چه ؟ اگر به او پولی نمی داد چه ؟ اگر پول نمی داد این توان را در خود نمی دید که پولش را از خانم شیک پوش طلب کند . او خجالتی تر از این حرفها بود . تازه اگر هم رودربایستی گیر نمی کرد ، طلب پول کار درستی نبود چرا که او از اوّل که چیزی را طی نکرده بود . بارها در دلش خواست در نیمۀ راه به خانم شیک پوش یادآوری کند که اگر قصد ندارد پولی به او بدهد باقیماندۀ راه را بار بیخودی نبرد و وقتش را تلف نکند امّا گفتن این حرف هم کار درستی نبود . اگر می خواست کار خوبی هم بکند باید آن کار را تمام می کرد . اگر این حرف را می زد آن وقت خانم شیک پوش دربارۀ او چه فکر می کرد ؟ این فکرها آزارش می داد . مخصوصاً وقتی فهمید که برای رسیدن به منزل خانم شیک پوش باید تا کوچۀ هفدهم آن هم در این خیابان سربالایی راه طی کند ، سؤالات بیشتری به ذهنش هجوم آورد . تنها کاری که می توانست بکند این بود که دلش را خوش کند به اینکه خانم شیک پوش حدّاقل به عنوان عیدی هم که شده به او یک اسکناس خواهد داد و آن وقت او خواهد توانست لااقل 4 یا 5 تا دانه شیرینی برای سفرۀ هفت سین بخرد . در رؤیای اسکناس عیدی بود که به در خانۀ زن شیک ژوش رسید قلبش تاپ و تاپ می زد . دل توی دلش نبود . آیا واقعاً به هدفش رسیده بود یا نه ؟ با دلهره کیسه ها را از لای در داخل راهروی خانه گذاشت . خانم شیک پوش از او تشکر کرد و به داخل خانه رفت . دلش داشت هرّی می ریخت پایین . کم مانده بود ناامید شود که خانم شیک پوش داد زد : «چند دقیقه صبر کن الان برمی گردم . » شادمانی خاصی وجودش را فراگرفت . فکر اینجایش را نکرده بود؛ درست است ! خانم شیک پوش تمام پولش را میوه و سبزی خریده بود و حالا رفته بود از توی خانه یک اسکناس نو بردارد و بیاورد . داشت دلش را با این فکر و خیالها صابون می زد که خانم شیک پوش جلوی در ظاهر شد . دستش را جلو آورد و مقداری نخودکشمش در دستش ریخت . پسرک خشکش زده بود . دستش را مشت کرده بود و نمی دانست باید چه بگوید . نخودکشمش ها داشت توی دستش له می شد . صبر کردن بی فایده بود . خانم شیک پوش با او خداحافظی کرده بود و دیگر نمی توانست به چیزی امیدوار باشد . وقتی به خانه رسید نیم ساعتی از سال تحویل گذشته بود . مادرش اعتقاد داشت که او پا قدم بسیار خوبی دارد . با بی حوصلگی کاسۀ آبی را که مادر بیرون در اتاق گذاشته بود در کنار سبزه روی سینی گذاشت و وارد اطاق شد . کنار سفره نشست و نخودکشمش های داخل مشتش را به کاسۀ نخودکشمش وسط سفره افزود و بغضش ترکید . حالا باید برای گریه اش به مادر توضیح می داد . باید راستش را می گفت و گفت . مادر هم راست می گفت . او و مادرش می توانستند هر دو تا کار پیدا کنند و بعد از تعطیلات کلّی شیرینی بخرند . و یک تنگ قشنگ با ماهی های قرمز برای خواهر کوچولو . مادرش آن روز سر سفره هفت سین گفته بود : «همین که اعضای خانواده دور هم باشند خودش شیرینی است . » و او آن روز معنای حرف مادر را می فهمید . وقتی به مادرش می گفت که برای کمک کردن به یک خانم دیرتر از سال تحویل به خانه رسیده ، لبخند شیرینی روی لب های مادرش نقش بسته بود .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 62صفحه 5