مجله نوجوان 62 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 62 صفحه 22

آجیل چهارشنبه سوری از کجا آمد ؟ قصّۀ بابا خارکن روزی روزگاری پیری با زن و دخترش زندگی می کردند . پیرمرد هر روز صبح به صحرا می رفت ، بوته های خار را جمع می کرد و به شهر برده و می فروخت و نان و پنیر می خرید و به خانه برمی گشت . زندگی فقیرانه آنها هر طور بود می گذشت و آنها همیشه شکر خدا را به جا می آوردند که به هر حال سرپناهی و نان و پنیری دارند . یک سال نزدیک عید نوروز بابا خارکن به صحرا رفت و خارزیادی جمع کرد و بسیار خوشحال بود از اینکه با پول آن می تواند چیزی هم برای عید دخترش بخرد . اما قبل از رفتن به شهر هوا طوفانی شد و صاعقه ای به کوله بار بابا خارکن زد و تمام پشته اش خاکستر شد . خارکن پیر از غم و غصه از پا افتاد و دست به آسمان بلند کرد و با گریه به خدای خود گفت که این بار شاد بودم که برای عید نوروز دستم پر است ، چرا این بلای آسمانی را به من نازل کردی ؟ حالا با چه رویی به خانه برگردم ؟ و همینطور گفت و اشک ریخت تا به خواب رفت . در خواب دید که پیری به او می گوید که برای رفع مشکلت نذر کن و کمی آجیل مشکل گشا بخر و بین همسایه ها پخش کن تا مشکلات حل شود و هر سال این نذر را تکرار کن تا هرگز دچار مشکل نشوی . پیرمرد از خواب پرید و به طرف شهر حرکت کرد و با آخرین سکّه خودش کمی آجیل خرید و به همسایگان داد . آن شب گذشت و فردا بابا خارکن باز روانۀ صحرا شد . این بار به محض اینکه تیشه اش با ریشه بوته برخورد کرد ، صدایی شنید و دید یک کوزه پر از جواهر زیر بوته پنهان شده است . خوشحالی خارکن اندازه نداشت ، مقداری از جواهرات را برداشت و محل کوزه را هم نشان کرد و به شهر رفت . آن شب با دستی پر و دل شاد به خانه برگشت و ماجرا را برای زن و فرزند خود تعریف کرد . در طی روزها بعد با استخدام چند کارگر در محل دفن کوزه قصر بزرگی ساخت و همراه خانواده اش به زندگی در قصر پرداختند و خوش بودند . مدتها گذشت ، آوازۀ اخلاق خوش و ثروت خارکن به گوش حاکم رسید و حاکم از دختر خارکن دعوت کرد تا به عنوان هم بازی دخترش به قصر بیاید . این دو دختر مانند دو خواهر با همدیگر انس گرفتند و همیشه با هم بودند . نزدیک سال نو ، زن خارکن نذر آجیل مشکل گشا را به شوهرش یادآوری کرد اما خارکن آنقدر سرگرم تجارت و قصر و ثروت خود شده بود که نذر را فراموش کرد . در این میان دختر حاکم با دختر خارکن به حمام رفتند و دختر حاکم گردنبند قیمتی خود را به مجسمه مرغی که در حمام بود آویخت و داخل حوض شد . دختر خارکن که منتظر دوست خود ایستاده بود دید که ناگهان مرغ زنده شد و گردنبند جواهر را خورد . هرچه داد و فریاد کرد فاید های نداشت و از طرفی کسی هم حرفش را باور نمی کرد . حاکم گفت که او گردنبند دخترش را دزدیده و دختر خارکن را به زندان انداختند . از طرفی قصر و دارایی خارکن هم در یک چشم بر هم زدن به خاک مبدل شد و هیچ چیزی از آن باقی نماند . زن خارکن شیون می کرد که تو از نذرت غافل شدی و ما را به خاک سیاه نشاندی . خارکن هم که متوجه اشتباهش شده بود دست توبه به آسمان بلند کرد و از خدا طلب بخشش کرد . همان شب در خواب دید که زیر پای همسرش سکه ای پیدا می کند . خارکن به سرعت بلند شد و سکه را پیدا کرد و شبانه عازم شهر شد و توانست قبل از سال نو مقداری آجیل خریده و بین مستمندان تقسیم کند . بعد از آن نزد همسرش برگشت و ناگهان دید که خانه و زندگی اش دوباره برپا شده و دخترش هم از زندان آزاد شده و در خانه است . دختر حکایت کرد که ساعتی قبل مرغی که گردنبند را خورده بود دوباره زنده شد و گردنبند را پس داد و حاکم به اشتباه خود پی برده و دختر را با هدایای بسیار آزاد کرده و به خانه فرستاده بود . خارکن هم شکر خدا را به جا آورده پس از سالها با شادی زندگی کردند و هرگز آجیل مشکل گشای سال نو را فراموش نکردند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 62صفحه 22