مجله نوجوان 89 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 89 صفحه 12

طنز مریم شکرانی خاطرات مشاوره ای ! ـ خاطره اول (خاطره مقدماتی) بدون تاریخ ! با اجازه تان بنده امروز رسماً دفتر مشاوره ی مدرسه را تأسیس کردم ! البته رسماً که نمی شود گفت ، مجبور شدم . قضیه از این قرار بود که از بدبختی ما ، قوزک پای مش ممد بابای مدرسه در رفت . آن هم کی ؟ ! درست وقتی که بنده ی بدبخت و بیچاره جلوی چشم آقای ناظم رژه می رفتم . این آقا ناظم های در به در را هم که می شناسید . همیشه ی خدا حس می کنند یک لشکر دانش آموز یا به عبارت بهتر نیروی کار ذخیره دارند خلاصه سابقه درخشان تحصیلی ما هم که ماه ! یعنی دربست معرفی می کرد به درد چه کاری می خوریم ! تا خود ظهر حمالی و حمالی ! لامصب این ناظم جماعت هم که یک لیوان آب خوردن از لای انگشتهایشان نمی چکد که ! خلاصه هیچی . زدیم دل و روده ی انبار مدرسه را بیرون ریختیم تا به جایش دفتر مشاوره تأسیس کنیم . همه اش هم خرت و پرت های این آقا مدیر بود که توی انباری خراب شده ریخته بود . آخر مرد حسابی ! آدم کالسکه ی دوران کودکی بچه اش را می آید و می گذارد توی مدرسه ؟ حالا این هیچی . از این قوطی سم پاشی های ضد جک و جانور ر دیده ای که مال عهد بوق است و در لوازم شخصی پدر بزرگها پیدا می شود ؟ از اینها هم داشت بنده ی خدا ! طفلکی عجب مرد ساده دلی هست این آقا مدیر ما . نیست عادت دارد اسم خودش را روی همه چیز مهر و برچسب کند عینهو آب خوردن هم آبروی خودش و خانواده اش را می برد . فرض کن این آقا مدیر ما بابای آدم باشد و بعد برود نام خانوادگی آدم را روی آفتابه و سمپاشی اوراقی و دمپایی پاره و از اینجور چیزها حک کند . خدا به داد بچه هاش برسد . ما که بچه ایم ، درک می کنیم این بدبخت ها چه رنجی در زندگی می کشند با این بابایشان . . . ! خلاصه ی مطلب بنده امروز رسماً یا مجبوراً یا بدبختاً و یا بد شانساً و از ترس آقا ناظمم مان مجبور شدم دفتر مشاوره مدرسه را تأسیس کنم . لامصبها هی از آدم کار می کشند به جان خودم نامردم اگر یک تابلوی با احال که اسم مؤسس دارد سفارش ندهم و به زور هم که شده بالای در اتاق مشاوره نچسبانک . البته ولش کن . تو نیکی می کن و در دجله انداز . ما نه پی نام و آوازه و مشهوریت و از این حرفها آمده ایم ، بلکه ما در پی یواشکی کار خیر کردن هستیم . بله ! . . ـ خاطره دوم بدون تاریخ بنده امروز خیلی ذوق زده ام ، چرا که باعث و بانی کار خیر تأسیس دفتر مشاوره مدرسه شدم و به همت خدا پسندانه ی دانش آموز بزرگواری چون بنده ی حقیرف یک کار بسیار مهم انجام شد . اگر بدانید این دانش آموزان بدبخت چه مشکلاتی دارند ، دلتان کباب می شود . یکی بچه ی طلاق است یکی کارنامه ی رنگ خودکاری به غیر از خودکار قرمز به خودش ندیده ولی علاقه ی شدیدی به رشته پزشکی دارد و نمی داند چکار کند ، یکی خب به هر حال دارد بزرگ می شود و دچار مسائل عاطفی ویژه شده است ، یکی دلش می خواهد خوش تیپ تر بشود . تا در آینده دچار مشکلی نشود ولی خب بدبخت پول ندراد دماغش را عمل کند ، یکی پدرش از کودکی یاد نگرفته پول تو جیبی یعنی چه و خلاصه هزار تا مشکل سرسام آور دیگر . به هر حال خدا به من خیر بدهد . انشاء الله هر چی از خدا می خواهم بهم بدهد که باعث و بانی خیر شدم . در ضمن فردا آقای مشاور تشریف می آورند و در ساختمان یا مقرشان مستقر می شوند . انشاء الله مبارک باشد و قدمشان خوب و جالب باشد به هر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 89صفحه 12