مجله نوجوان 89 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 89 صفحه 25

خانمی که جایش در صف پشت مرتضی بود و این صحنه را دید وقتی مرتضی لنگان لنگان داشت به داخل صف می رفت به مرتضی گفت : مسجد اون خور خیابونه ! برو دمپاییت رو بشور . من جات نگه می دارم . مسجد خیلی شلوغ بود . همه در حال رفت و آمد بودند مرتضی به دستشویی رفت ولی از ازدحام مگس و بوی بد دستشویی نتوانست تحمل کند و به وضوخانه رفت آنجا تمییزتر بود و در ضمن یک جایی هم برایش شستن پا وجود داشت . وقتی داشت دمپایی و پایش را می شست صدای اذان بلند شد . با خودش فکر کرد که بهتر است نمازش را هم اول وقت بخواند پایش را خشک کرد و وضو گرفت . در حال مسح کشیدن بود که مردی به او گفت : «آقا پسر ! اون چیه داره از جیبت می افته ؟ !» و رد شد . مرتضی به سرعت جیبیش را کنترل کرد . یک اسکناس 200 تومانی در حال افتادن از جیبش بود . کمی نگران شد که نکند موقع خم شدن در جوی باقی محتویات جیبش افتاده باشد . دستش را با شلوارش خشک کرد و در گوشه ای از مسجد هرچه در جیبش بود را بیرون آورد . چند کوپن برای پنج خانواده خانه ی مرتضی و خانواده اش به خاطر حمله ی موشکی خراب شده بود و به همراه سایر اقوام که هر کدام از شهری آواره شده بودند ، به منزل پسر خاله ی مرتضی پناه آورده بودند ، آن ها مجبور بودند که سی نفری در یک خانه ی کوچک با دو اتاق زندگی کنند . هر کس عهده دار کاری شده بود و مرتضی هم که بزرگ ترین پسر بچه ی جمع بود ، مأمور خرید و ایستادن در صف تهیه اقلام کوپنی بود . او در این کار خبره شده بود و کوچه پس کوچه های همه ی اهل خانه ار جمع کرد شهر را می گشت تا بفهمید که کجا جنس کوپنی می دهند . کوپن همه ی اهل خانه را جمع می کرد و ساعت ها در صف می ایستاد تا بتواند اقلام را تهیه کند و به جمع ، کمکی کرده باشد . کوپن ها و پولها را در جیبش گذاشت و به دور و برش نگاه کرد : تا مطمئن شود کسی او را نمی پاید و در کمین پولها و کوپن های او نیست . دمپایی اش را زیر بغل زد و داخل شبستان شد . پنکه ی سقفی با تمام تلاش سعی داشت که به گرما زدگان دلداری دهد ولی سنی از او گذشته بود و تلاشش بیهوده بود . مرتضی با خودش حساب کرد که اگر منتظر خواندن نماز جماعت بشود ، حتماً نوبتش را از دست خواهد داد . در نتیجه گوشه ای از مسجد به فرادا به نماز ایستاد . در میان نماز متوجه همهمه ای در جمعیت شد . انگار که چیزی گم شده باشد . نماز عصر را آغاز کرد و در حالی که در حال خواندن نماز بود متوجه شد که چند نفر پشت سرش در حال بگو مگو هستند . یکی می گفت : آخه داره نماز می خونه ! یکی دیگر گفت : خودم دیدم . گوشه ی حیاط داشت مشکوک بازی در می آورد . اولی گفت : تو می شناسیش ؟ دومی گفت : من همه ی اهل محله رو می شناسم ولی تا احالا اینو ندیدم ! مرتضی فکر نمی کرد که در باره ای او حرف بزنند ولی وقتی که حال سلام نماز بود ، دو نفری که پشت سرش حرف می زدند روی شانه ی مرتضی زدند : آقا پسر ! جیبت رو بریز بیرون ! مرتضی گفت : برای چی ؟ پسر دومی که مرتضی از لحن صدایش تشخیص داد باید اولی باشد گفت : آخه توی مسجد یه دویست تومنی گم شده . ما باید پیدایش کنیم . پسر دومی با عجله پرید در حرف او و گفت : تو مال این ورا نیستی ! خیلی مشکوکی ! توجه نمازگزارها به آن طرف جلب شده بود .و دو نفر دیگر پشت سر مرتضی قرار گرفتند مرتضی به یاد محتویات جیبیش افتاده بود هیچکس باور نمی کرد که کوپنها مال خودش باشد . از آن گذشته چند دویست تومانی هم در جیبش بود که او را محکوم می کرد . از طرفی به اهالی منزل افتاد که منتظر پنیر بودند . چون یک ماهی بود که پنیر نایاب شده بود و مرتضی به زحمت توانسته بود در این محل پنیر کوپنی پیدا کند . پسر دومی که به شدت سعی داشت که مرتضی را محکوم کند خواست که در دست جیب مرتضی کند و مرتضی که خود را بی پناه و درمانده حس می کرد ، ناگهان به یاد آورد که در مسجد است و خدا پناه بی پناهان است . این فکر انرژی مضاعفی در بدن مرتضی به وجود آورد . با همه ی قدرت پسر را به کناری پرتاب کرد و با تمام سرعت از میان جمعیت دوید و از مسجد فرار کرد . تشنگی و گرسنگی را فراموش کرد حتی پنیر را و تنها هدفش نجات دادن کوپنها و پول بود . حس کرد که این امنت را باید به صاحبانش برساند . عده ای به دنبال او افتادند و سعی کردند که او را بگیرند ولی مرتضی در کوچه و پس کوچه ها آن ها را گم کرد . صدای اذان بلند شد و همه به یکدیگر «قبول باشه» می گفتند و مرتضی این چیزها را می شنید ولی خجالت می کشید که چشمانش را باز کند و سر سفره بیاید . او به همه قول داده بود که برای افطار پنیر می آورد و نتوانسته بود او این موضوع او را شرمنده می کرد . پدر مرتضی به اتاقی که در آن بود آمد مرتضی را آرام صدا کرد . مرتضی بلند شد ولی سرش را به زیر انداخته بود پدر گفت : مادرت همه چیز رو تعریف کرد . اشکی از گوشه ی چشم مرتضی راه گرفت . پدر ادامه داد : فکر نمی کردم اینقدر بزرگ شده باشی ، سرت رو بگیر بالا ! بعد دانه ای خرما به داخل دهان مرتضی گذاشت و گفت : قبول باشه ! امروز که اولین روز روزه گرفتنت بوده ما رو خیلی دعا کن . مرتضی لبخندی زد و پدر ، او را در آغوش فشرد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 89صفحه 25