مجله نوجوان 89 صفحه 34
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 89 صفحه 34

آسمانی ها امام مهربانی می دانیم که معاویه با تبلیغات فراوان ، مردم شام را نسبت به امیرالمؤمنین علی علیه السلام و فرزندانش بی خبر و بدگمان نگاه داشت و بسیاری از مردم ، بدگویی های او را باور می کردند واز روی جهالت ، فرزندان پیغمبر را دشمن می داشتند . یک روز پیرمردی که از شام به مدینه رسیده بود حضرت امام حسن علیه السلام را در راه ردید و به آن حضرت خیره خیره نگاه کرد و حرف های ناپسند زد . حضرت امام حسن علیه السلام در راه درید و به آن حضرت خیره خیره نگاه کرد و حرف های ناپسند زد . حضرت امام حسن علیه السلام مرکب خود را نگاه داشت و ساکت ماند تا حرف های آن شامی تمام شد . آن وقت به او فرمود : «ای شیخ ! اگر مسلمانی ، به تو سلام می کنم ولی گویا غربتی و ما را نمی شناسی . اگر از این بد زبانیها عذر بخواهی ، تو را می بخشم . اگر طالب راهنمایی باشی ، تو را با حقیقت آشنا می کنم . اگر حاجتی و مشکلی داری ، کمکت می کنم . اگر در به در و رانده شده ای ، تو را پناه می دهم . اگر نیازمندی ، تا بتوانیم در اصلاح کارت می کوشم . اگر غریب و آواره ای ، می توانی به خانه ی ما بیایی و تا هر وقت که در این شهری مهمان ما باشی . اما رفیق ! ندانسته و نسنجیده به مردم تهمت زدن ، از مسلمانی نیست .» آن مرد که تصور می کرد خود آن حضرت یا اطرافیانش بر او حمله می کنند و او را می آزارند ، در برابر این برخورد نرم و مهربان لحظه ای متحیر ماند و بعد به گریه افتاد و گفت : «ای پسر پیغمبر ! تا به حال من از شمار بیزار بودم و اشتباه می کردم ولی اکنون دانستم که شما بهتر از آنید که به من گفته بودند . گواهی می دهم که پیشوای مسلمانان باید شما باشید . توبه کردم و دانستم که آنچه دشمنانتان به ما گفته اند ، دروغ بوده است .» بعد به خانه ی حضرت امام حسن آمد و تا وقتی که در مدینه بود ، آنجا ماند و با ولایت و دوستی اهل بیت از مدینه رفت . مهدی آذر یزدی آیه های عاشقانه گل هایی برای انسان ! روی برگ های مخملی گلدن شمعدانی ما ، هر سال گلی متولد می شود ، یکی دو گل قرمز آتشین و من به یاد می آورم مهربانی خدا را که عاشقانه به انسانها گل می دهد ! به دشت های بکر زمین نگاه کنی که هر بهار آکنده می شوند از عطر زیباترین گل های وحشی . . . . راستی تکرار آفرینش این همه گل چه چیزی بالاتر از عشق را یادآور می شود ؟ ! کاش می توانستم ببوسم آن مهربانی را که پشت پنجره های زمین گل می گذارد . . . ! مریم شکرانی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 89صفحه 34