مجله نوجوان 94 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 94 صفحه 5

انواع و اقسام بوی عطر های مختلف زنانه و مردانه در هوا شناور بود . زنها که اتفاقاً تعدادشان هم خیلی زیاد بود ، با چادرهایشان خود را باد می زدند . برخی هم از کیفشان بادبزن در آورده بودند صدای به هم خوردن النگوها و جواهرات ، آدم را یاد بازار مسگرها می انداخت . کم کم مردها شروع کردند به بررسی وضعیت اقتصادی و سیاسی تا حرفی برای گفتن داشته باشند . ظاهراً همگی هم صاحب نظر بودند . آقای داماد که فکر می کرد حتماً داماد این خانواده است ، در سکوتی عمیق فرو رفته بود و احتمالاً داشت در ذهنش ژست های عکسش را در روز عروسی تمرین می کرد . وقتی صدای زنگ موبایلش بلند شد مجتبی فهمید که در چند روز قبل هم تمرین حرکات موزون می کرده . مجتبی سراغ مینا رفت . او لباسش را پوشیده بود و منتظر بود که برای اجرای مراسم چایی ، صدایش کنند ولی در آشپزخانه جلسه ای برگزار شده بود که نتیجه ای در بر نداشت خاله زهره می گفت من می گم استکان ها رو بچینیم و بعد با کتری چایی ببریم . مادر گفت : خاک بر سرم! مگه میشه؟ خاله فرانک گفت : کاش جعفر آقا خودش چایی رو می داد! خاله ظاهره گفت : اگه قرار به این کار باشه ، قاسم آقا باید چایی رو بده چون با جناق کوچیکه س ! خاله مریم و خاله لیلا و عمه صغری هم تأیید کردند ولی خاله فرانک در دفاع از شوهرش گفت : آخه قاسم آقا کمرش درد می کنه ، می تونه یه سینی با 56 تا استکان رو ببره ! مادر که کلافه شده بود گفت : خدا منو مرگ بده که یک نفر نیست به دادم برسه . بعد زد توی سر مجتبی و ادامه داد : خاک بر سرت! اگه تو یه کم بزرگتر بودی ، نمی خواستم منت هر کسی رو بکشم . بعد نگاهی به داخل کرد و گفت : باباش هم که فکر کرده رئیس مجلس اعیانه ! نشسته اون بالا ، طرح میده واسه فروش نفت و بهینه سازی مصرف انرژی! بابا بیا این سینی بی صاحب رو ببر . مجتبی که هنوز نفهمیده بود چرا کتک خورده گفت : خب مامان ، چایی رو بیست تا بیست تا می بریم . اصلاً خودم می برم . مادر ناگهان به سمت مجتبی هجوم آورد و پیش از آنکه مجتبی فرصت فرار داشته باشد او را در آغوش کشید و گفت : فدات بشه مادر که آنقدر باهوشی . بعد رو کرد به جمعیت بانوان آشپزخانه و گفت : کس نخارد پشت من ! بالاخره یک سینی چایی به صورت نمادین توسط مینا توزیع شد و بقیه چهایها را هم مجتبی پخش کرد . با نوشیدن چای توسط حاضرین و استقرار بانوان خانواده ی عروس ، بحث در مسیر اصلی افتاد . مجتبی در کنار مینا نشسته بود و او را که سرش پایین بود ، از جزئیات عکس العمل های خانواده ی داماد مطلع می ساخت . خانواده ی داماد معتقد بودند که عروسشان باید در خانه آن ها زندگی کند ولی پدر عروس می خواست بداند شغل داماد چیست . خانواده ی داماد بر روی جهیزیه ی عروس خانم تعصب خاصی داشتند ولی پدر عروس دوست داشت بداند تحصیلات داماد در چه حدی است . مادر داماد بی مقدمه صدایش را بلند کرد و گفت درسته که مهریه ی دختر عموی مراد جان که پارسال ازدواج کرده هزار و سیصد و شصت و چهار تاسکه بوده ولی اونها اعتقاد داشتند که مهریه را کی داده و کی گرفته! همه ی خاندان مینا با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که این حرف دیگر چه جایی داشت ! مجتبی کم کم آثار عصبانیت را در چشمان پدرش مشاهده کرد . در میان همه ی نظرات و افاضات پی در پی ایل و طایفه ی داماد ، ناگهان صدای موبایل جناب آقای مراد به صدا در آمد و آقای داماد با دیدن شماره ی تلفن روی گوشی کمی تعجب کرد و با تردید گوشی را جواب داد . بفرمایید! ولی ناگهان شروع کرد به استفاده از همان الفاظی که مجتبی پیش از آن از پدر داماد شنیده بود . ظاهراً آن طرف گوشی یک طلبکار بود که توانسته بود اب استفاده از شماره ای ناشناس ، داماد محترم را غافلگیر کند . همه به هم ریخته بودند وخانواده ی مجتبی کاملاً گیج بودند و خانواده ی مراد به مراد قوت قلب می دادند که آن آقای طلبکار هیچ کاری نمی تواند بکند و هیچ چیزی نمی تواند بخورد؛ البته از این دیدگاه خودشان . پدر مجتبی که تحملش تمام شده بود از جایش بلند شد و یقه ی داماد بدهکار را گرفت و از خانه بیرون انداخت . خانواده ی داماد که از این عمل بسیار جا خورده بودند با وحشت فرار کردند ولی پسر محترمشان در حالی که پخش کوچه شده بود . همچنان داشت به طلبکار زرنگش ناسزا می گفت . بعد از اینکه همه ی ایل وطایفه داماد منزل را تخلیه کردند و پدر کمی آرام شد . به مادر گفت می خوام بدونم این جونورا رو کی معرفی کرده . مادر که زبان در دهانش نمی چرخید گفت : پسر رقیه خانوم که توی دادگستری کار می کنه اینارو معرفی کرد . بعد از چند روز که آبها از آسیاب افتاده بود ، مجتبی از مکالمه ی تلفنی مادرش با خواهر رقیه خانم فهمید که پسر رقیه خانوم در دادگستری سرباز بوده و آقا مراد را چندین بار از زندان به دادگاه برده و برگردانده . همه ی آگاهان این داستان ، موضوع را از پدر مجتبی مخفی کردند چون اگر با خبر می شد همه را آتش می زد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 94صفحه 5