مجله نوجوان 98 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 98 صفحه 14

داستان نویسنده : برادران گریم مترجم : سید احمد موسوی محسنی دکتر دانا کشاورز فقیری بود که به او خرچنگ می گفتند . او با دو رأس گاو یک بار چوب را به شهر برد و آن را به قیمت دو چوب به یک دکتر فروخت . بعداز پرداخت پول ، دکتر سر میز غذا نشست و کشاورز نگاه کرد و دید دکتر چقدر خوب می خورد و خوب می آشامد . آمال و آرزوهای خود را در او دید و آرزو کرد که او هم روزی دکتر شود . مدت کوتاهی ایستاد و بالاخره پرسید که او هم می تواند یک دکتر بشود یا نه ؟ دکتر گفت : چرا که نمی توانید ، این امر به زودی اتفاق می افتد .» کشاورز پرسید : چه کار باید بکنم ؟ دکتر گفت : یک کتاب سوادآموزی می خرید که اول آن خروس داشته باشد دوم این که گاری و گاوهایت را می فروشی و لباس و دیگر وسایل مورد نیاز یک دکتر را تهیه می کنی . سوم این که بده برایت تابلویی بسازند و روی آن بنویسند من دکتر دانا هستم . و آن را بده بالای در خانه ات نصب کنند . کشاورز تمامی دستوراتی را که داده شده بود انجام داد . موقعی که او نیمچه دکتر بود و هنوز دکتر کامل نشده بود ، از یک مرد ثروتمند بزرگ مبالغی سرقت شد . دکتر دانا را به او معرفی کردند و آدرس روستا را دادند . آن مرد سوار بر اتومبیل به سرعت وارد روستا شد؛ از او پرسید که دکتر دانا تو هستی ؟ بله خودش بود . باید با او می رفت و پول سرقت شده را کشف می کرد بله اما گِرِته همسرش نیز می بایست او را همراهی کند و دوتایی کار را پیش ببرند . موقعی که آن ها به آدلینگن هوف رسیدند ، میز غذا چیده شده بود پس باید ابتدا غذا را با آنها می خورد . بله امّا او گفت که همسرش گِرِته نیز با اوست . آنها به اتفاق پشت میز غذا نشستند . موقعی که اولین خدمتکار با ظرف بزرگی از غذایی لذیذ آمد ، کشاورز خطاب به همسرش گفت : گِرِته این اولین نفر بود . یعنی کسی که اولین غذا را آورده است . این خدمتکار تصور کرد که او گفته است : این اولین سارق است . و چون واقعیت داشت ترس وجودش را فرا گرفت و او بیرون به همکارانش گفت ؟" دکتر همه چیز را می داند به دردسر افتادیم . او گفت که من اولین دزد هستم . دومین خدمتکار نمی خواست وارد شود اما مجبور شد . موقعی که او با ظرف غذایش وارد شد کشاورز به همسرش زد و گفت : گرته این دومین نفر است . خدمتکار را ترس برداشت و به بهانه ای بیرون آمد . با سومین نفر هم بهتر از آن دو برخورد نشد . کشاورز دوباره گرفت گرته این سومین نفر است . چهارمین خدمتکار هم می بایست یک ظرف سربسته بیاورد . آن مرد از دکتر خواست که هنرش را نشان دهد و بگوید زیر آن چیست؛ در حالی که توی آن چند خرچنگ بود کشاورز به ظرف نگاه کرد ، نمی دانست چه باید بگوید . او گفت : ای داد و بیداد ، وای خرچنگ بیچاره !» موقعی که مرد این جمله را شنید فریاد زد : پس او می داند، او می داند که پول پیش کیست . ترس به شدّت بر خدمتکار مستولی شد ، چشمکی به دکتر زد به این معنی که می خواهد چند لحظه او را بیرون ببیند . موقعی که بیرون آمد ، هر چهار نفر دور او را گرفتند و گفتند که می خواسته اند پول را بدزدند ، در صورتی که آنها را لو ندهد آنها خیلی مایلند آن را پس بدهند و پول خوبی هم به او می دهند در غیر این صورت جانش به خطر می افتد . در ضمن گفتند که پولها کجا مخفی شده است دکتر خوشحال شد دوباره وارد اتاق شد پشت میز نشست و گفت : آقا من می خواهم در کتابم نگاه کنم و ببینم این پول کجا مخفی شده است . خدمتکار پنجم توی بخاری خزید و خواست بداند که دکتر چیز دیگری می داند یا نه . او نشست و کتاب الفبایش را باز کرد . مقداری گشت تا شکل خروس را پیدا کند . هنگام ورق زدن چون نتوانست به موقع آن را بیابد گفت : تو اون تو هستی . بیرون بیا . کسی که توی بخاری مخفی شده بود به خودش گرفت ، با ترس و لرز بیرون پرید و فریاد زد : این آقا همه چیز را می داند.» آن گاه دکتر دانا جای پول را به آن مرد نشان داد ، اما نگفت چه کسی آن ها را دزدیده است . او پول خوبی گرفت و مرد معروفی شد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 98صفحه 14