مجله نوجوان 98 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 98 صفحه 5

«مامان . .» ولی مادر اجازه نداد که حرفش تمام شود : «زود باش !» درست است که او در ابتدا تصمیم گرفته بود دروغ بگوید ولی حالا واقعاً احتیاج به کمک داشت حداقل انتظاری که سروش از خدا داشت این بود که او را درک کند . مادر حوله گرم را روی گردن سروش گذاشت . دستهای مهربان مادر سروش را به این فکر انداخت که کلک دیگری سوار کند . خیلی سخت است که آدم برای رسیدن به حق و حقوق خود مجبور شود کلک سوار کند . بهترین راه برای راضی کردن مادر لوس شدن بود؛ سروش دستش را روی دست مادر گذاشت و گفت : «بیبین مامی جون . . . !» ولی مادر دستش را کشید و گفت : «از وقتی کهنه ات رو می بستم می دونستم که هر وقت می خوای خرم کنی بهم می گی مامی جون !» سروش یادش می آمد که این جمله را کجا شنیده ولی شما بدانید که مادر این جمله را از فیلم برباد رفته یاد گرفته بود . اما کمتر از آن استفاده می کرد چون به هر حال لفظ «خر کردن» چندان مؤدبانه نبود ، آن هم در مورد مادر . صدای کشیده شدن سیفون دستشویی آمد هنوز پدر سرکار نرفته بود . شاید او راه نجاتی را پیش پای سروش می گذاشت . پدر که دید روی گردن سروش یک حولۀ آبی رنگی قرار دارد با تعجب پرسید : «اون حوله اونجا چی کار می کنه ؟» مادر گفت : «گردنش گرفته !» پدر پرسید : «گردن حوله ؟» مادر که از این لحن طنزآمیز پدر استقبال نکرد با همان لحن قبلی جواب داد : نه خیر گردن این آقا پسر» . ولی پدر که تا لج همه را در نمی آورد ، دست از این بذله گویی بر نمی داشت گفت : «گردن سروش ؟ به کجا گرفته ؟به حوله ؟» و بعد ادامه داد : «ای بابا ! اون که حولۀی بدبخت منه !» نوای لطیف موسیقی سنتی که از طبقۀ بالا می آمد نشان می داد که احسان هم از خواب بیدار شده و احسان برادر سروش بود و برخلاف موسیقی سنتی گوش دادنش طبعی مطابق گیتار برقی داشت و او معتقد بود که سروش دست و پا چلفتی و وابسته بار بیاید و خودش را آدمی مستقل و محکم می دانست ولی با این حال معلوم نبود چرا همیشه از توجه زیاد به سروش و عدم توجه به خودش نالان و شاکی و عصبانی بود . وقتی احسان می آمد و می رفت ، قطعاً دیوار صوتی شکسته می شد و در کنار آن اعصاب سایرین هم در هم می ریخت . او بعد از قضیۀ اسباب کشی که معتقد بود سروش بلای بدی بر سرش آورده او را ناچار کرده که فرش اتاقش را از زیر پایۀ تخت خواب در بیاورد، در هیچ یک از اموری که به سروش مربوط می شد دخالت نمی کرد و با سروش هم حرف نمی زد و اتفاقاً این مسئله می توانست در این شرایط خاص نکتۀمثبتی تلقّی شود . احسان وقتی حوله را روی گردن سروش انداخت دید ، سری به علامت تأسّف برای آینده غم انگیز سروش به خاطر توجّهات بیجا و ناز اضافی سروش تکان داد و بعد از سر کشیدن چای تلخ خداحافظی کرد و رفت . پدر از مادر پرسید : «می خوای ببریمش دکتر !» مادر با همان لحن قبل گفت : گرفتن گردن باعث نمی شه که آدم مدرسه نره !» سروش نمی توانست سرش را بچرخاند . با تمام نیم تنه چرخید تا ساعت را ببیند . تا چند دقیقه دیگر سرویس می رسید . اگر قرار بود اتفاقی بیفتد باید می افتاد . ناگهان یاد خدا افتاد . در دلش قول داد که دیگر دروغ نگوید ولی وجدانش که کنارش نشسته بود و انگشش را کرده بود داخل شیر کاکائوی سروش تا لج او را در بیاورد ، با لبخندی موذیانه گفت : تو که دروغ نگفتی !» البته آن لبخد موذیانه باعث شد که سروش شک کند که او وجدانش بوده یا نه ! خصوصاً که داشت کاری غیر بهداشتی هم انجام می داد . ولی وقتی سروش خوب فکر کرد ، یادش آمد که اصلاً دروغ نگفته و فقط تصمیم گرفته که دروغ بگوید . گفت و گوی مادر و پدر بالا گرفته بود . آخر سر به اصرار پدر قرار شد که سروش را به دکتر ببرند و اگر دکتر تشخیص داد که سروش باید استراحت کند به خانه برگردند و گرنه او را به مدرسه برسانند . این طوری نه سیخ می سوخت و نه کباب ! سروش هم به این کار راضی بود او به وجدانش قول داده که دیگر از این تصمیمات نگیرد . وجدان هم به او قول داد که انگشتش را توی شیرکاکائوی سروش فرو نبرد . داخل مطب دکتر نشسته بودند که دایی جواد که دوست داشت بیوک صدایش بزنند . به همراه احسان که دستش را به گردنش گرفته بود و می نالید و دایی جواد که هنوز متوجه سروش و پدر و مادرش نشده بود داشت برای خانم منشی توضیح می داد : این که آقا در هنگام کار دچار گردن گرفتگی شده و به من زنگ زده تا بروم دنبالش و او را به دکتر برسانم . آن قدر احسان داد و هوار کرد و زجّه مویه به راه انداخت که او را زودتر از بقیه مریضها به داخل بردند . دکتر هم به سروش و هم به احسان گواهی استراحت در منزل داد . ولی سروش ترجیح می داد که به مدرسه برود تا اینکه مجبور نباشد سه روز در خانه کنار احسان استراحت کند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 98صفحه 5