مجله نوجوان 98 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 98 صفحه 4

داستان حامد قاموس مقدم هنوز هم دروغگو دشمن خداست ! فرض کن یک روز صبح از خواب بیدار شده ای و اصلاً حوصلۀ بیرون آمدن از رختخواب را نداری . به تک تک اعضای بدنت فکر می کنی که شاید دردی یا مرضی داشته باشد ولی دریغ از یک ذق ذق کوچک در نوک انگشتانت . به بیرون از پنجره نگاه می کنی . هوا هم آنقدر صاف است که حتی نمی توانی پیش بینی کنی که تا بیست و چهار ساعت آینده سر و کلّۀ یک تکّه ابر در آسمان پیدا شود و قدری مانع تابش نور تند و تیز خورشید شود . هیچ بهانه ای نداری و چاره ای نیست جز اینکه از زیر یک لحاف نرم که تا صبح زحمت کشیده ای و گرمش کرده ای بیرون بیایی و دنبال زندگی ات بروی . این دقیقاً شرایطی بود که سروش در آن گیر کرده بود . این دانش آموز موفق ، آنقدر موفق بود که در طول زندگی اش حتی سابقۀیک تأخیر یا جا انداختن یک واو از تکالیف مدرسه اش را نداشت . حتی وقتی که داشت به نرفتن به مدرسه فکر می کرد ، وجدانش به شدت با او گلاویز شده بود و به شیوۀ افراد لاابالی سر خیابان او را خفت کره بود . سروش مثل همیشه چشم در چشم ساعت قورباغه ای اش داشت و تا با اولین زنگ صبحگاهی آن را خاموش کند و باز هم از او پیشی بگیرد . البته او می دانست که این پیشی با عروسک پیشی که سالها قبل از مادرش هدیه گرفته بود فرق داشت . لحظه ای تصمیم گرفت که خود را به مریضی بزند ولی این کار به شدت با اصول اخلاقی او در تناقض بود . دلش نمی خواست که به هیچ عنوان به دروغ آلوده شود و هم او ، هم پدرش ، هم مادرش ، هم خواهرش ، هم برادرش و حتی دایی جواد که دوست داشد او را بیوک صدا بزنند ، هنوز به این مسئله که دروغگو دشمن خداست اعتقاد داشتند و به همین دلیل دایی جواد که دوست داشت او را بیوک صدا بزنند نتوانست شغل خود را در مشاوره املاک صداقت و اتومبیل عدالت و حتی سوپر میوه سخاوت حفظ کند و به همین دلیل مجبور شد یک سال ور دل مادر بزرگ در خانه بماند و در رشته حقوق قبول شود و به دانشگاه برود . جایی که جواد دوست داشت او را بیوک صدا بزنند . برای حل این مشکل خود پیش دکتر هم رفت و لی تا دکتر سخنان او را شنید آنقدر خندید که منشی مجبور شد به اورژانس زنگ بزند و وقتی او را به حال آوردند دکتر نه چندان محترم به او گفت : «باز هم پیش من بیا !» و به منشی خود یواشکی گفت : «این کیس عالیه ! موضوع پایان نامۀ خانومم جور شد .» در ملاقاتهای بعدی خانم آقای دکتر هم در جلسات حضور داشت و به توصیۀ او قرار داشد دایی جواد که دوست داشت بیوک صدایش کنند . دروغگویی را از دروغ گفتن به خودش شروع کند و او پس از مدتها که اسم بیوک را انتخاب کرد با خودش تمرین کرد که اسمش بیوک است و به هر کس که می خواست خودش را معرفی کند می گفت : «جواد حسین پور اصل آملی هستم که دوست دارم مرا بیوک صدا کنند !» به این ترتیب فرهنگ دروغ گفتن در خانۀ سروش باب شد ولی چون اصلاً جواب نداد ، بعد از چند ساعت این فرهنگ از آن خانه رخت بربست و رفت . چاره ای نبود . سروش مجبور بود که از رختخواب جدا شود ! تصمیمش را گرفته بود و می خواست دروغ بگوید . از این فکر قدری سرحال شد ! با خوشحالی جستی زد و از رختخواب بیرون آمد و یک ربع ورزش صبحگاهی می توانست این شادی را مضاعف کند . موسیقی ورزشی را در سی دی پلیر قرار داد و پلی کرد ولی چشمتان روز بد نبید که تا گردنش را به چپ خم کرد رگ گردنش گرفت و دنیا پیش چشمش تیره و تار شد . درد شدیدی از پایین گردنش شروع شد و تا مغز سرش ادامه پیدا کرد . صدای موسیقی هم که روی یک قسمت گیر کرده بود ، اعصاب سروش را بیشتر به هم ریخت . کلافه شده بود . دستگاه را از برق کشید و با همان درد شدید به آشپزخانه رفت و با قیافه ای در هم سر میز نشست . مادر نگاهی به او انداخت و پرسید : «چرا مثل خرچنگ راه می ری ؟» سروش با دلخوری جواب داد : «گردنم گرفته !» مادر به طنز گفت : «به کجا گرفته ؟» سروش گفت : خیلی درد می کنه !» مادر در حالی که یک لیوان شیر کاکائو جلوی سروش گذاشت جواب داد : «اشکالی نداره ! الان یک حوله گرم میارم و می ذارم، روش تا بخوای بری مدرسه حالت بهتر می شه .» سروش با اعتراض گفت : مدرسه ؟ ! با این حال ؟» لحن مادرانۀ مادر به لحنی آمرانه تبدیل شد و مهر مادری جای خود را به خشمی پنهان سپرد و با همان لحنهایی که گفته شد گفت : «زود باش ! الان سرویس می ره !» سروش گفت :

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 98صفحه 4