مجله نوجوان 145 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 145 صفحه 13

- ببینم دیگه کی بلده؟ پهلو و دست و بعد یک لگد و دیدیم که توی سالن ولو و این بار دست من بالا رفت. آقا معلَم با شوق و شدیم. با اراده بلند شدم و یک راست رفتم دفتر مدرسه هیجان گفت: و شروع کردم به در زدن. آقای مدیر که چایی دستش - به به، به به ... آقای رفیعا ... آفرین ... خوشم اومد... بود اومد بیرون که ما شروع کردیم: نه بابا، مثل این که داره تحوّل پیش می­آد ... بفرمایید! - آقا ما انقلاب کردیم برای چی؟ - که انگار من و از این حرفا. وقتی رفتیم گچ را برداریم، آقای معلّم انقلاب کرده بودم- ما انقلاب کردیم که ما را بزنند؟ فرمودند: - صبر کن! حالا چی شده؟ - بذار اوّل مزد آقای صادقی را بگذارم کف دستشون ... - طبق چه قانونی آقای ریاضی ما رو هر روز می­زنه؟ بعد شما حل بفرمایید. - طبق آئین­نامۀ انضباطی، بیا تو! سپس همان اتفاق تکراری و این بار با چاشنی گریه و بعد پشت کلۀ ما رو گرفت و انداخت توی دفتر، یک از طرف آقای صادقی، ما که کار هر روزمان بود،گریه کتابچه­ای رو برداشت و شروع کرد به ورق زدن. بعد نمی­کردیم. این شاگرد زرنگ­ها هم عجب بچه لوسهایی که کلی ورق زد و مثل اینکه چیزی پیدا نکرد، سرشو هستند. وقتی آقای صادقی مزدش را گرفت، نوبت ما بلند کرد که : شد که حل کنیم. من که عیب آقای صادقی را فهمیده - خوب حالا چی می­گید؟ بودم، رفتم که معادله را تصحیح کنم تا چشم مبارک - ما... هیچی... شما چی به تخته سیاه افتاد از سیاهی آن چشممان سیاهی رفت می­گید؟ و هر چه بلد بودیم یادمان رفت. آقا معلّم که وقفۀ ما - اینجا فقط من سؤال را دید گرفت: می­کنم ... دو تا راه پیش - آقای رفیعا بلد نیستید؟ پات می­ذارم، هر کدومو که - چرا آقا به خدا بلد بودیم ... آقای صادقی شاهده. دوست داشتی بهش عمل کن. آقای صادقی در حالی که دل دل می­کرد گفت: یک ... - آقا راست میگن ... ما خیلی باهاش کار کردیم. و ترکه­ای رو که همیشه - معلومه... خودت خوب بلد بودی! دست خودش می­گرفت سپس رو برگرداندند و به ما فرمودند: داد دستم و گفت: - خوب حالا دست مبارک را بگیر برای دریافت - این ترکه رو مزد! می­دهی به آقا - آقا ما داوطلب بودیم ... داوطلب را که دیگر کتک معلّمت تا هر نمی­زنند. چقدر دلش - نخیر... تا اینجا نیامده­ای داوطلبی، اینجا که آمدی خواست کتکت فرقی با دیگران نداری. تازه اگه تو نمی­اومدی خودم بزند. صدات می­کردم. حالا هم دستتو بگیر وقت ندارم. با عجله گفتم : ما که بدجوری عصبی شده بودیم. زدیم به کله شقی - خوب ... دو؟ که نمی­گیریم و مگه زوره و ... - دو نداره دیگه ... که آقا معلَم خط­کش رو کشید به پشت ما و چند تا به پرونده را می­ذارم زیر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 145صفحه 13