مجله نوجوان 145 صفحه 18
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 145 صفحه 18

ای وای، مادرم ... افشین اعلاء ای وای، قیصرم ... مهر 1366 وقتی برای تحصیل در دانشگاه شهر با هر آدم دیگری- هر چند اهل ذوق و فضل و کمال - کوچکم نور را ترک کردم و به تهران آمدم. تنها غافلگیرم نمی­کرد و دلم را به دام نمی­انداخت . دغدغه­ای که در میان آن همه شادی و شور و هیجان تا آن که شبی، به لطف استادم بیوک ملکی، به جلسه ورود به دنیایی تازه، آزارم می­داد، دوری از مادرم بود. شعر حوزه هنری آن سالها راه یافتم و همان بار اوّل ، مادرم همان­گونه که در یکی از شعرهایم گفته بودم... چنان غافلگیر شدم که دلم را در آن حلقه جا گذاشتم. باغبان شعرهای من بود و هنوز هم یقین دارم، بدون حلقه­ای که درخشش نگینهایش،هنوز رهایم نکرده داشتن مادری چون او هرگز توان و امکان ورود به عالم است. نگینهایی چون قیصر امین­پور، که تا سالها پس پر رمز و راز شعر را نمی­یافتم. مادر، معلّمی ساده امّا از آن شب دست از دامنش نکشیدم و چنان بیقرارش ذاتاً فرهیخته بود که بدون تظاهرات کلیشه­ای مادرانی شدم که درس و دانشکده و شغل و همه دلبستگی­هایم که ذوقی در فرزندشان می­یابند و به هر دری می­زنند را-غیر از مادر- به کناری گذاشتم و سایه­وار تعقیبش تا از دلبندشان نابغه­ای بسازند، با عشق... و نه از سر کردم. از آن پس، به جای دانشکده حقوق، پلّه­های ذوق­زدگی... شعرهایم را آن­گونه که باید، شناخت و دانشکدۀ ادبیات، مدرسه­ام بود و به جای هر مؤسسه مؤمنانه باورم کرد. هرگز فراموش نخواهم کرد که مادر، و محفلی که تا قبل از آن در آنجاها مشغول بودم، اوّلین مخاطب تمام شعرهایم بود و کلام من که بر زبان دفتر کوچک مجلّۀ سروش نوجوانان تنها سایبان و سرپناه او جاری می­شد، انگار جلا می­گرفت و صیقل می­خورد و روزهای شتابان جوانی­ام، آن اشتیاق طاقت­سوز، حتّی تازه باورم می­شد به راستی شعر گفته ام! جمعه و تعطیل هم نمی­شناخت و از همین­رو بود که در و پاییز آن سال، جلای وطن و دوری از چنان مادری، روزهایی که دانشکدۀ ادبیات و سروش نوجوان تعطیل سخت آزارم می­داد. به گونه­ای که نه سالنهای پر بود، بی­اختیار مرا به خوابگاه امیرآباد می­کشاند و لذَت ا بهّت دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران، نه شبهای شعر مصاحبت قیصر در چمن زاری سبز که خورشید در آن، و صفحات ادبی نشریات و نه تمام آدمهای مهمّی که بی­مضایقه می­تابید. سالها انتظار مصاحبتشان را می­کشیدم، نمی­توانستند سالها گذشت و گذر حوادث- از جمله سانحۀ تصادف جای خالی مادرم را در کنارم پر کنند. درخت دوستی قیصر- حلقۀ این اتّصال را گسیخت و آن را از شور و من و مادر، چنان ریشه­دار و سایه­گستر بود که آشنایی شتاب جوانی پیراسته کرد و به ارادتی دورادور- امّا عمیق­تر- بدل ساخت. و باز، این مادرم بود که به خاطر بیماری، به تهران آمده بود و در کنارم بود و سایۀ درخت تناور عاطفه­اش بر سرم. و من که شب و روز در خدمت مادر بودم، تنها از طریق تلفن یا جلسات انجمن شاعران ایران، توفیق اظهار ادب به ساحت استاد را می­یافتم. امّا هم او خوب می­دانست و هم من، و هم همّ کسانی که مرا می­شناسند، که هیچ کس چون قیصر امین­پور مسیر زندگی مرا عوض نکرد و راه تازه پیش پایم نگذاشت. من در محضر قیصر،نه تنها مشق شعر، که مشق زندگی کردم و اگر چه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 145صفحه 18