مجله نوجوان 145 صفحه 19
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 145 صفحه 19

بضاعتی برای کسب خوشه­ای از خرمن پر بار شعر او خسته و گامهای بی­رمق، با آن­که می­دانست توقّعی نداشتم، امَا دست کم- در بازار پر فریب کار ادبی و ندارم، و با آن­که حالی حتّی برای نشستن نداشت، به فرهنگی- چشم و دل سیری را از او آموختم. و خدا یاری­ام شتافت. آمد و ساعتها در کنارم نشست و اجازه می­داند که چه شکرها به درگاهش کرده­ام به خاطر دو داد درست به شیوۀ سالهای نوجوانی، با او درد دل کنم نعمت بزرگ که استحقاق هیچ کدامشان را نداشتم و و مصیبتهای فراق مادر را یک به یک بشمارم. و چه نصیبم کرد. دو نعمت بزرگ و دامنه­دار که در ذات صبورانه شنید و نگاه خسته­اش، تصدیق کرد و ذرهّ­ای خود تمام شدنی نیستند و من در به دست آوردنشان به تعارف، دلداری نداد و گفت می­دانم که چه می­کشی. نقشی نداشته­ام و تنها لطف بی­منتهای خداوند، سبب و شاید تنها جمله­ای که از سر دلداری گفت، این بود ساز آنها بود؛ یکی مادرم و دیگری قیصر. که «من هم رفتنی­ام! همین روزها، با همان دردهای مادرم، به خاطر آن که دامان خدا بود بر روی زمین مادرت! ...» که نه خواستم و نه توانستم که بشنوم، چه و من هرگز ندانسته­ام که خداوند، مخلوق ناقابلی چون برسد که باور کنم. امّا دریغ که قیصر مثل همیشه راست مرا چرا در آن دامن آسمانی نهاد. و قیصر، که شکوه می­گفت و من باید باور می­کردم که داغ بزرگ دیگری شعر این روزگار بود و کرور کرور جان مشتاق، شیفتۀ در راه است. باید باور می­کردم که آن شب، وقتی که مصاحبتش. و چرا من، توانستم در ابتدای مسیر پر فراز قیصر خداحافظی کرد و در آسانسور بسته شد، دیگر آن و نشیب شعر، توفیق هم نفسی با او را داشته باشم؟ چهره و آن قامت را نخواهم دید. و لبخندی که در اثنای *** بسته شدن در آسانسور، روی صورت قیصر بود. آخرین امسال- پاییز 86- بیست سال از آن ماجرا می­گذرد. تصویری خواهد بود که از پیر و مراد و تکیه­گاه شعر و و من در آستانۀ چهل سالگی- به فاصلۀ چهل روز - هر جوانی­ام، قیصر امین­پور، در ذهنم نقش می­بندد. دو تکیه­گاهم را از دست داده­ام. مادرم را،و قیصرم را چند روز بعد، خبر مثل پتک بر سرم چه کنم؟ آوار شد. که این­بار، پتک بر ویرانه مادر که رفت، شنیدم قیصر گفته است من توان کوبیده می­شد. ویرانه­ای که داغ تسلیت­گویی به فلانی را ندارم. که باید هم همین را مادر بر سرم ریخته بود و گفته باشد. چرا که او تنها کسی بود که می­دانست داغ بعدی، آتشی بود که دلدادگی و وابستگی با جان من چه­ها که نمی­کند. و از ویرانه را هم سوزاند. طرفی، خودش هم دیگر حال و رمقی نداشت و درست اکنون من، هم ویرانه­ام مثل مادرم، اسیر دیالیز بود و زخمهای بی­شمار و قلبی و هم خاکستر، به خاطر که دیگر یاری نمی­کرد. و اگر نبود حضور پر مهر دیگر مادرم، به خاطر قیصر. استاد شعر و زندگی­ام - ساعد عزیز - که در آن سحر راستی، چاره چیست؟ ماه رمضان از پشت شیشۀ تلویزیون به یاری­ام شتافت، نمی­دانم تنها می­توانم ناله­ام را و فردا در بهشت زهرا سایه به سایه­ام آمد و چشمه­های از شهریار وام بگیرم و بگویم: حکمت را در گوشم جاری کرد. بی­شک من بر جنازۀ ای وای مادرم! مادرمتمام کرده بودم. امّا ای کاش روزگار به همین داغ ای وای قیصرم! ... دل بسنده می­کرد و با شانه­های ناتوان من سر به سر نمی­گذاشت. یک ماهی که از آن مصیبت گذشت، و درست زمانی که اطرافم خالی شده بود و داغ مادر داشت به شکلی بیرحمانه­تر دل زخمی­ام را خراش می­داد. شبی از شبها قیصر به سراغم آمد، با همان قامت

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 145صفحه 19