
سوگ نوشتههایی از
عبدالجبار کاکایی
هنوز فرصت نیست
قیصر، معلم مهربانی و مدارا همه را تنها گذاشت. فرصتهای دوستی با او تمام شد. پردۀ تبسم معصومانهاش را
جمع کردند، پنجره لبخند آرمانیاش را بستند. دریچۀ نگاه عمیق و راز آمیزش را مسدود کردند. مرگ اجازه نداد.
مرگ دیر زمانی بود که از بردن او چشم پوشیده بود. به خاطر دل بزرگش... روح سپیدش. مرگ با هیچکس این
همه مدارا نکرده بود و قیصر استثنا بود. کسی که دشمانش هم دوستش داشتند و دوستانش... در حیاط بیمارستان
دی گرد آمدند.
غمگینترین سه شنبۀ من بود. لعنت خدا به این سه شنبه ها .
آنجا بود که یکدفعه احساس کردم هنوز فرصت نیست. مرگ مهربان است اما زمان بیرحم و کشنده. مرگ
زودتر از همه خودش را به بیمارستان دی رسانده بود. تازه ما چند ساعت
بعد رسیدیم. اما زمان دریده و گستاخ است. برف سفید پیری در
حیاط بیمارستان دی باریده بود بر سر دوستان قدیمی امینپور.
اس ام اسها ضربان مرگ را تندتر میکردند و تا آمدیم با او
خداحافظی کنیم بغض امان نداد و خدا در گلو شکست.
احساس میکنم همه چیز پیرتر شده است و ما دیر رسیدیم
و آیندگان دیرتر. دلم برای نسلی میسوزد که قیصر را باید
تنها در کتابهایش جستجو کند و قیصر بسیار بزرگتر از
کتابهایش بود.
مرگ از شب تصادف در کمین قیصر بود و مدارا میکرد
زیرا زندگی روی دست و پای قیصر افتاده بود. مرگ
دلش سوخته بود برای زندگی که عاشقانه قیصر
را دوست داشت و دلش سوخته بود برای نگاه
ملتمسانۀ دوستان قیصر. مرگ غمگنانه روی
تخت قیصر ایستاده و در گوش او با مهربانی
و نجوا گفت: «هنوز فرصت نیست». این
شکستهترین و شرمناکترین جملۀ مرگ بود
پر از یقین و تردید بیرعایت دستور زبان
پر از حکم و ترحم خواستن و نخواستن .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 145صفحه 22