سفر به صفر
فرهاد حسن زاده
(قسمت اول)
اول خط ، اتوبوس مکثی کرد و لحظ های ایستاد تا مسافری را که با شتاب می دوید ، سوار کند . راننده چشمش به آینه ی بغل بود . یک نفر با صدایی زنگدار غر زد : "آقا برو دیگه ! پختم از گرما !"
راننده هنوز چشمش به آینه بود . لبخند زد و گفت : "باد بزن بدم خدمتتون ؟ ببخشید که اتوبوس کولر نداره ها ."
آن که دویده بود ، سوار شد ؛ با دسته گلی از گل های صورتی و سرخ محمدی . یکمرتبه هوا معطر شد و اتوبوس راه افتاد .
تازه وارد ، پسری بود که هنوز نفس نفس می زد و نمی دانست خودش را نگه دارد ، دسته گلش را به جایی نمالد ، ساکش را بچسبد یا بلیطش را بدهد ، بالاخره بلیت را از لای لب های نازک و بی رنگش برداشت و داد به راننده .
راننده بلیت را نگرفت . نگاهش کرد و پوزخند زد : "این که تف تفیه ! یه باره قورتش می دادی ."
پسره نگاهی به بلیت خیس خورده انداخت . مانده بود چه بگوید . راننده دنده عوض کرد و گفت : "برو تو ! این دفعه مهمون شرکت واحد . چه گل های خوشگلی . چه بویی !"
پسره نگاه خجالت زده اش را پس کشید و انداخت توی اتوبوس . خیت شده بود . روی لب بعضیها سایه ی خنده را می دید . دنبال جای خالی بود که پیرمردی از ردیف سوم اشاره کرد : "بیا اینجا"
تلوتلو خورد و نشست کنار پیرمرد . ساک را زمین گذاشت و دسته گلی را گذاشت روی پا و نفس راحتی کشید . حس کرد هنوز نگاهها خیره به اوست . برای اینکه کاری کرده باشد ، گلها را بویید و حس کرد آن بوی تند اولیه را ندارد و ترسید که مبادا تا برسد ، همه ی بوهایش پریده باشد . با وجود این ، دو ردیف عقب تر یک نفر عطسه کرد و رننده به شوخی گفت : "پیرشی بابا ."
و همان طور که دو دستی غربیل فرمان را چسبیده بود ؛ گفت : "آدم یاد بهشت زهرا می افته ."
پسره سرش را پایین انداخت و خیره شد به پارگی بالای ساک که شبیه یک زاویه بود و فکر کرد این کی پاره شده که من نفهمیدم ؟ پیرمرد بغل دستی با صدایی آرام گفت : "ببین ، شما کجا پیاده می شی ؟"
جواب داد : "آخرش"
پیرمرد نفسی پراز خس و خس کشید : "خوبه . پس همسفریم ؛ چون منم آخرش پیاده می شم ."
از گوشه ی چشم ، پیرمرد را نگاه کرد . لاغر بود و زرد ، انگار یک بادکنک زرد و کهنه کشیده بودند روی استخوان های صورتش ، چشم های درشت و گودش زیر سایبان خاکستری ابروها حالتی بین خواب و بیداری داشت . بیشترش خواب بود تا بیداری .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 237صفحه 10