پسره دوست داشت توی حال خودش باشد که حال جدیدی بود ؛ اما پیرمرد نمی گذاشت : "ببین ، تا آخرش چند تا ایستگاه مونده ؟ می خوام ببینم ارزش چرت زدن داره یا نه ."
پسره هم می شمرد . هم فکر می کرد . خوابیدن آدمها توی اتوبوس برایش جالب و عجیب بود . خودش که اصلاً نمی توانست . دوست داشت بیدار باشد . و چهار چشمی همه جا را نگاه کند ؛ حتی جا های تکراری را . گفت : "دوازده ایستگاه"
رسیده بودند ایستگاه دوم . راننده داد زد : "زایشگاه ! زایشگاه نبود ؟
کسی جواب نداد و راننده با صدایی آهسته گفت : "نه بابا مثل اینکه همه . . . ."
بقیه ی حرفش را جلویی ها فهمیدند و قاه قاه زدند زیر خنده .
اتوبوس نفسی گرفت و خیابان نیمه خلوت را ادامه داد .
نگاه پسره به ساختمان غمگین و بی روح زایشگاه بود و پنجره های توری گرفته اش . خجالت کشیده بود برود ملاقات کبری و از این موضوع ناراحت بود . هر چند قبلاً به کبری گفته بود که سختش است و اگر توانست ، می رود . باز صدای عطس های از پشت سر شنید و باز راننده گفت : "پیر شی بابام ."
وشروع کرد به زمزمه ی آهنگی ناشناس .
پیرمرد کلاه مخمل قهو های رنگش را برداشت ، عرق جلو سرش را با دستمال چید و باز بر سرش گذاشت . پسره با خودش گفت : "عجب پیرمرد تر و تمیزی ! چرا توی این گرما کت پوشیده که گرمش بشه ."
پیرمرد سرش را چرخاند و نگاههایش به او افتاد . پیرمرد با خس خس گفت : "ببین ، می خوای بری بهشت زهرا ؟"
پسره گفت : "تقریباً ."
و از جواب خودش جا خورد .
پیرمزد گفت : "از اقوامتون بودن ؟"
پسره اخم کرد : "کی ؟"
پیرمرد گفت : "همین که داری می ری سر قبرش ."
و به دسته گل اشاره کرد .
پسره هم به دسته گل نگاه کرد و از صدای سویمن عطسه ی مرد عقب سری تقریباً یکه خورد . چندشش شده بود .
گفت : "من سر قبر کسی نمی خوام برم ."
- پس چی ؟
- می رم خونه ی خواهرم ، بچه دار شده .
- آهان . معذرت می خوام . آدم که خودش پاش لب گوره . همه چیز رو از او وری می بینه . خب مبارکه .ان شاءالله که قدمش خیره . ولی شما گفتی بهشت زهرا . . .
- خونه شون پشت بهشت زهراست . قراره از اونجا بلند شند .
سرعت اتوبوس کم شد . راننده گفت : "فرررهنگ . . . . !"
صدای نازک خانمی گفت : " نگه دارید آقا ."
راننده فرمان را گرفت سمت راست و به نرمی ترمز کرد : "با فرررهنگاش پیاده شند . ایستگاه فرهنگه ."
راه که افتاد . پیرمرد تقویمی از جیبش درآورد . با انگشت های دراز و لاغرش ورق زد تا رسیدن به همان هفت های که تویش بودند . جلوسی و یک مرداد یک علامت ضربدر بود . پسره بهعلامت فکر می کرد . حس کرد پیرمرد خیره نشده بلکه خوابش برده یا چرت می زند . خودش هم یک تقویم جیبی داشت . باید جلو دیروز را علامت می زد تا یادش بماند بچه ی خواهرش کی به دنیا امده . از اینکه دایی شده بود . احساس غرور می کرد و شاد بود از اینکه بی آنکه کاری کرده باشد ، خود به خود دایی شده بود . توی خیالش می دید که بچه را بغل کرده و هی می گوید : "چطوری دایی جون !"
و دسته گل را می داد به کبری . و کبری با لبخندی مادرانه و تشکر آمیز که برایش تازگی داشت . نگاهش می کرد .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 237صفحه 12