مادرش گفت : آخ الهی که قربون تخودک عزیزم بروم . من آرزوی یک چنین روزی را داشتم . حالا کی را می خواهی ؟
- فرقی ندارد . یک لوبیای سنگین رنگین باوقار را .
ننه ی پیر نخودی کلی گشت تا شنید که دریکی از روستاها یک پیرمرد و پیرزن مثل خودشان بچه دار نمی شدند تا این که یک لوبیا از آش بیرون پریده و دختر آنها شده . ننه نخودی نشانی آنها را پیدا کرد و رفتند خواستگاری . وسط خواستگاری نخودی پرید بیرون و گفت : من این دختر را نمی خواهم .
ننه نخودی دنبالش دوید که : چرا ؟ چی شده .
- این دختر قرتی است مگر ندیدی کلی به خودش سرخاب و سفیداب مالیده بود . من که گفتم یک دختر باوقار می خواهم . این دختر چشمهایش را یک جوری درست کرده که عین سوسول های بالا شهر شده .
وقتی ننه نخودی رفت ته و توی قضیه را درآورد ، فهمید که دختره ، لوبیای چشم بلبلی بوده .
(3)
ننه آلیس و بابا جیمز یک زوج پیر آمریکایی بودندکه بنده های خدا بچه دار نشده بودند . بک روز ننه آلیس داشت سوپ کلم می پخت همین طور که مشغول پخت و پز بود در دلش آرزو کرد کاش که یک بچه داشتند هر چند به اندازه ی یکی از آن نخود فرنگی هایی که داخل سوپ بالا و پایین می رفتند . تا این آرزو از دلش گذشت . یک دفعه یک نخود فرنگی درشت و تپل و مپل از توی سوپ بیرون پرید و گفت : سلام ننه آلیس .
ننه آلیس گفت : یا پدر مقدس ! تو دیگر کی هستی ؟
- من بچه ی توام ننه جان ! آرزویت برآورده شد .
ننه آلیس خدا را شکر کرد . از آن روز به بعد ننه آلیس و بابا جیمز و نخودی فرنگی روز های خوشی داشتند مدتی گذشت یک روز مأمور های آمریکایی ریختند توی خانه و ننه آلیس و بابا جیمز را بردند و بعد از کلی بازجویی و شکنجه اعدامشان کردند . نخودی فرنگی هم غیبش زد . خبر به مسؤولین حقوق بشر رسید . آنها رفتند تحقیق کردند . بعد از مدتی پی بردند که نخودی فرنگی از اعضای سازمان "سیاه" بوده .
(4)
ننه جون پای اجاق نشسته بود . آرزو کرد : کاش که یک بچه ی کوچک داشتم .حتی اگر شده به اندازه ی یک نخود . تا این حرف را زد . یک دفعه کلی نخود از توی آش پریدند لب دیگ و شروع کردند به بالا و پایین پریدن که سلام ننه جون ! ما بچه ی توایم .
ننه جون نگاهی به داخل دیگ انداخت . دید هیچ نخودی تی آش نمانده . با ته ملاقه همه ی نخودها را که هنوز بالا و پایین می پریدند و ذوق می کردند توی اش ریخت و گفت : آش امروز واجب تراست . از گشنگی دارم می میرم . مهد کودک را بعداً هم می شود باز کرد .
(5)
یک روز ، مردم نخودی را دیدند که راه افتاده و به طرف قصر حاکم می رود . پرسیدند : نخودی کجا می روی ؟
نخودی گفت : راستش چند وقت است که حاکم ظالم ، پدرم را دستگیر و زندانی کرده . می روم آزادش کنم . مردم که افسانه ی قهرمانی های نخودی را شنیده بودند ، گفتند : آفرین به تو نخودی ، تو یک قهرمان واقعی هستی . راستی ! از شیر و آتش و رودخانه هم کمک گرفت های یا نه ؟
- نه ؟
مردم تعجب کردند . با خود گفتند : معلوم می شود این نخودی خیلی قوی تر از قبل شده و دیگر به کمک کسی احتیاج ندارد و خودش یک تنه می خواهد با حاکم بجنگد .
بعد از نخودی پرسیدند : حالا چه جوری می خواهی بابایت را آزاد کنی ؟
نخودی از داخل کیفش یک سند بیرون آورد و گفت : با سند خانه مان ! این سند را گرو می گذارم . بابایم را از زندان می آورم بیرون .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 237صفحه 16