مجله نوجوان 237 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 237 صفحه 29

عمو خالد به حرف او خندید : بعد پرسید : "حال پسرت چطور است ؟" صورت امّ زید کمی غمگین شد . آه کشید و دست به کمرش گرفت و گفت : "ای . . . . از روزهی پیش بهتر است ." امّ زید سرتاسر کوچه را جارو کرد : حتّی جلو خانه های همسایه ها را ، بعد خوشحال و خندان به خانه رفت . عموخالد خیلی تعجب کرد . چون کار های امّ زید عجیب و غریب بود . با خودش فکر کرد : "نکند امّ زید عقلش را از دست داده باشد !" بعد بلند شد و به خانه اش رفت . یک ساعت گذشت یک مرد تنها پا به کوچه های امّ زید گذاشت . آرام آرام تا جلو خانه ی امّ زید رسید . ایستاد و آهسته دعا خواند . سربه زیر داشت . عموخالد که پشت پنجره ی اتاقش نشسته بود تا او را دید ، با تعجب صورتش را پیش آورد . خوب که نگاهشکرد ، خندید و بلند گفت : "سلام آقا !" مرد به طرف او برگشت و با مهربانی جواب سلامش را داد عمو خالد فوری از جای خود بلند شد تا از خانه بیرون بیاید . مرد ، کوبه ی در خانه ی امّ زید را گرفت و چند بار به در زد . یک گنجشک بالای در خانه ی امّ زید نشست و به او نگاه کرد . در باز شد . نوه ی کوچک امّ زید سرش را بیرون آورد و گفت : "کیه ؟" مرد سلام کرد . پسرک دوید امّ زید را آورد . امّ زید تا مرد را دید غم و غصه از نگاهش پرید . خیلی زود چشم هایش پر از اشک شوق شد . مرد گفت : "برای عیادت زید آمده ام !" آمّ زید فوری گفت : " بفرمایید .قدمتان روی چشم ما ." مرد پا به حیاط گذاشت ، با همه ی اهل خانه سلام و احوالپرسی کرد ، بعد به بالین زید ، پسر بیمار امّ زید رفت . زید آن قدر خوشحال شد که دردهایش را از یاد برد . خم شد تا دست او را ببوسد . مرد نگذاشت .زید ، با صدای ضعیفی گفت : "خوش آمدید ، ما را شرمنده کردید ." امّ زید کنار در اتاق بود که صدیا عمو خالد را شنید . عمو خالد به حیاط آمد و با صدای بلند گفت : "خوش به حالت امّ زید ! چه مهمان بزرگ و عزیزی به خانه ات آمده !" امّ زید خندید و خدا را شکر کرد . عمو خالد یک راست رفت توی اتاق و کنار زید نشست . زید داشت گریه می کرد . مرد دست راست او را گرفت و با محبت گفت : "چرا گریه می کنی ؟" زیدکه هق هق می کرد ، جواب داد : "پانزده هزار دینار به یک نفر بدهکارم ، اما حالا پولی ندارم که به او بدهم . هیچ مالی هم ندارم که به او ببخشم !" امّ زید آهسته گریه کرد . اشک همسر زید هم جاری شد زید یک پارچه ی سفید جلو چشم هایش گرفت . بعد ، صدای گریه اش را بلندتر کرد . - اگر بمیرم ، جواب خدا را چه بدهم ؟ مرد او را آرام کرد .دوباره دستش را گرفت و گفت : "گریه نکن زید ! من قرض تو را می دهم . ناراحت نباش مرد !" گریه ی زید تمام شد . از خوشحالی پارچه را از روی صورتش برداشت و دست مرد را بوسید . مرد بلند شد . برایش دعا خواند و از خانه ی امّ زید رفت . عمو خالد به زید گفت : "مطمئن باش که اوهمه ی قرض تو را می دهد . تو هم خوب می شوی . خدا او را خیلی دوست دارد !" چند روز بعد ، طلبکار زید به دیدن او آمد . به خاطر دادن پول ها از زید تشکر کرد . امّ زید فوری دست به طرف آسمان گرفت و گفت : "خدایا ! امام سجاد (ع) را برای ما نگه دار . او هیچ وقت ما را تنها و گرسنه نگذاشته !"

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 237صفحه 29