طنز
قهرمانی های
(1)
یکی بود یکی نبود . در سرزمین قارپوزآباد یک پیرمرد و یک پیرزن بودند که سال های سال بود با هم زندگی می کردند . اما هیچ وقت بچه دار نشدند . خیلی غصه دار بودند . حتی یک بار از یک پرورشگاه درخواست پذیرش بچه کرده بودند اما پرورشگاه پیشنهاد آنها را نپذیرفته بود چون از آنها پرسیده بود : هدفتان از پذیرش بچه چیست ؟
پیرمرد سادهدل هم گفته بود : آخه من دیگر پیر شده ام . بچه را می خواهم که با من به مزرعه بیاید و کمکم کند .
مسؤولین پرورشگاه هم جواب داده بودند : برو عموجان ! برو از یک میدان یک کارگر پیدا کن . دستت را هم بکن توی جیبت و یک مزد خوب بهش بده . ما طبق کنوانسیون حقوق کودک . اجازه نداریم بچه ها را به کسی بدهیم که آنها را وادار به کار کند .
خلاصه پیرمرد و پیرزن همین طور درحسرت زندگی می کردند . تا این که یک روز چند تا مأمور آمدند و پیرمرد را دستگیر کردند و بردند ، پیرزن بدبخت ماند تن های تنها ، روزها به کار مزرعه و خانه می رسید و شبها غصه می خورد و آرزو می کرد که کاش بچ های داشت و او را از این تن هایی نجات می داد . یک روز که پیرزن داشت آش می پخت ، در دلش گفت : "خدایا ! کاش که من یک بچه داشتم هر چند اندازه ی یک نخود .
یک دفعه صدایی شنید : سلام ننه جون !
پیرزن به سمت صدا نگاه کرد . درکمال تعجب دید یک نخود فسقلی لب دیگه اش ایستاده و دارد او را نگاه می کند . پیرزن گفت : سلام تو کی هستی ؟
- من نخودی هستم . پسرت .
- از کجا آمدی ؟
- از توی دیگ آش ، شنیدم بچ های به اندازه ی یک نخود می خواهی ، من هم پریدم بیرون .
- ای بابا ! عجب غلطی کردم . کاش که یک چیز بهتر آرزو می کردم . الکی الکی برای خودمان زنگوله ی پای تابوت درست کردیم . حالا چی می خواهی ؟
- هیچی ننه جان ! فقط غذای باباجان را بده برایش ببرم . حتماً آنقدر توی مزرعه کار کرده که دیگر نای کار کردن ندارد .
- اولاً که دیگر به من نگو ننه جان ! اسم من "شیوا" است . به من بگو شیوا جون . ثانیاً بابایت دیگر در مزرعه کار نمی کند . فعلاً در زندان است . اگر می تونی برو آزادش کن .
- چی در زندان است ؟ عیبی ندارد ننه جا . . . . - ببخشید - شیوا جون . الان می روم آزادش می کنم . تا بفهمند که نخودی دیگر نخود هر آش نیست . بلکه نخود پهلوان است .
نخودر راه افتاد . رفت ورفت و رفت تا به یک شیر رسید . آقا شیره گفت : نخودی کجا می روی ؟
- می روم پدرم را از زندان آزاد کنم .
- مراهم با خودت می بری ؟ باور کن آنجا به دردت می خورم .
بیا برو تو ی شکمم . فقط مواظب باش آنجا که هستی ، غرش نکنی . چون ممکن است مردم فکر های بدبد درباه ی من بکنند . تو این آدمها را نشناخت های عطسه هم بکنیم برای مان حرف می سازند . چه برسد به این که از شکممان صدا هم بشنوند .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 237صفحه 14