آقای معلم عذر خواهی می کنم که موجب به هم خوردن نظم کلاسش شده ام . می گوید : مسئل های نیست . راحت باشید .
یک روز روزگاری/تو باغچه ی کناری
بود یک درخت آلو/بهش نمی دادن رو
چون از خودش راضی بود/همه ش پای بازی بود
دلخور می کرد گل ها را/فقط من هستم خوشبخت
می گفت دنیا دو روزه/تا دلتون بسوزه !
هم ترشی هم لواشک/برگه از من می سازند
میوه هام رو می چینند . . . .
با تمام شدن شعر نفر اول بقیه هم یکی یکی شروع می کنند به خواندن . دومی ، سومی . . . . من و آقای معلم هم گوش می دهیم . بچه ها خیلی با احساس می خوانند . به حیاط مدرسه می رویم .
شور و هیجان و خنده های بچه ها زیاد است . راحت و صمیمی اند . انگار با تو دوست هستند و یکی از خودشان هستی . در کنج حیاط یکی از بچه ها با صورت دلنشینی برایم قرآن می خواند . . . . . می خواهم سراغ یکی دیگر از بچه ها برای گفت و گو بروم ، بچه ها مسابقه فوتبال را به یادم می آورند .
- مسابقه ؟ ! . . .
به بچه ها نگاه می کنم و به توپ فوتبال که در دست یکی از آن هاست . تعدادشان زیاد است . هر یک بلند بلند چیزی می گوید ، یکی مدام تکرار
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 237صفحه 26