مجله نوجوان 249 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 249 صفحه 12

مهمانی برای جُذامیها مجید ملامحمدی چند جُذامی دور هم نشسته بودند و با غصه به آتش گُر گرفتهای که در میانشان بود نگاه میکردند. هیچکس حرف نمیزد. شعلههای آتش بالا میرفت و آنها را گرم میکرد. کمی آن طرفتر، زنهای جذامی داشتند توی یکی از خیمهها غذا میپختند. خیمههای جذامیها با خانههای شهر مدینه فاصله داشت. ناگهان دو جوان به آنها نزدیک شدند. یکی از آنها با صدای بلند به دوستش گفت: نگاه کن، چه قیافههای وحشتناکی دارند! آنها خطرناکاند، آنها را باید کشت! بعد، یک سنگ درشت برداشت و به طرف آنها پرتاب کرد. جذامیها از ترس سرشان را لای زانوهایشان پنهان کردند. سنگ، کنار یکی از خیمهها افتاد. یکی از زنهای جُذامی جیغ کشید. دوست آن جوان، فوری دستش را کشید و گفت: بیا برویم، به این بیچارهها چه کار داری! پیرمردی جذامی بلند شد. چند قدمی به طرف آنها رفت. آنها از ترس پا به فرار گذاشتند. پیرمرد با صدای لرزانی گفت: از خدا نمیترسید؟ مگر ما چه گناهی کردهایم که اذیتمان میکنید و بعد هم پا به فرار میگذارید؟! پیرمرد گریه کرد و آهسته گفت: خدایا! همهی مردم از دست ما فراریاند، تو کمکمان کن! ظهر شد. یکی از زنهای جذامی از توی خیمه داد زد: غذا آماده است، بیایید! جذامیها میخواستند برای خوردن غذا به آن خیمه بروند که نگاهشان به یک مرد اسبسوار افتاد. تعجب کردند. او داشت به طرف آنها میآمد. چند تا از جذامیها با وحشت به درون خیمه رفتند. چند تایی هم ایستادند. یکی گفت: شاید باز هم مزاحم است! پیرمرد گفت: اگر اذیت کند، با عصایم میزنمش! وقتی اسبسوار به نزدیک آنها رسید، با صدای بلندی سلام کرد. بعد، از اسب خود پایین آمد و با مهربانی، حالِ هر کدام از آنها را پرسید. پیرمرد با خوشحالی گفت: خیلی عجیب است! فکر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 249صفحه 12