مجله نوجوان 249 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 249 صفحه 24

یادم میافتی رفیع افتخار پسرم امتحانش را بد داده بود در میان بغضش، بغض پنهان بزرگمرد کوچکی را میبینم. اشک در چشمهایش حلقه زده، برای اینکه اشکش را نبینم بلند میشود و به حیاط میرود. میروم کنارش، روی سکو، مینشینم. نسیم خنک پاییزی از لابلای شاخ و برگها سُر میخورد و به طرفمان کشیده میشود. شانهام را تکیهگاه سرش میکنم و دست نوازشگرم را میان موهای حلقه حلقهاش فرو میبرم. دلم بدجوری برایش ریشریش میشود. یاد بچگیهای خودم میافتم. پابهپای درس و مشق، رفتنها، دویدنها، افتادن و برخاستن. مثل خیلی دیگر از بچهها، تمام بچگیام در مشقت و مرارت گذشت. اما هیچوقت از پا نیفتادم. چقدر دلم میخواهد به پسرم بگویم من هزار بار شکست خوردم و هزار بار بلند شدم و از هر شکستم، با غرور و قدرت، یک پیروزی ساختم. یکهو جلوی چشمانم تابلویی شیری رنگ با پایهای کوتاه و قطور ظاهر میشود. دستم را از روی شانة پسرم برمیدارم و به طرف آن خم میشوم. پسرم دستی روی چشم میکشد و هر دو بهتزده خیره تابلو میشویم. طولی نمیکشد نقطهای در وسط تابلو شکل میگیرد. دست دراز میکنم، پایه تابلو را میچسبم و آن را جلو میکشم. نقطه بزرگ و بزرگتر میشود، به شکل تختهسنگی در میآید و تقریباً نصف تابلو را اشغال میکند. حیرت ما دوچندان میشود هنگامی که تقلا و جنبوجوش چیزی را در آن زیر، زیر نقطة تختهسنگ شده، که هر لحظه بر جسم و وزنش اضافه میشود، تشخیص میدهیم. انگار موجودی زیر وزن تختهسنگ جان میکند و تلاش میکرد تا به هر طریق ممکن خود را نجات بدهد. هیجان ما به اوج میرسد وقتی دقایقی بعد، بالاخره موفق میشود و آن بار را کنار میزند. از زیر خاک شکافتهشده، کمکم، یک جفت دست بیرون میآیند، دور تختهسنگ حلقه میشوند و با یک حرکت سریع و نیرومند آن را به گوشهای پرتاب میکنند. تختهسنگ از جایش کنده میشود و مثل بادکنکی بیوزن به گوشة بالایی تابلو آویزان میماند دستها خاک را کنار میزنند و آرامآرام بالا میآیند. طولی نمیکشد که به ترتیب سر، گردن، تنه و سپس تمام هیکل نوجوانی جلوی چشمان ما ظاهر میشود و شروع به تکاندن خل و خاک از سر و رویش میکند. بعد، افتان و خیزان به راه میافتد. راهش را هرطور که هست، مییابد و در مسیرش پیش میرود. به انتهای تابلو که میرسد ضربهای به تختهسنگ میزند و مثل زنگولة بیمقداری تکانش میدهد. سپس تا وسطهای تابلو برمیگردد. یکهو میایستد و به طرف ما میچرخد. سر جایش خشکش میزند و نور طلایی و فوقالعاده درخشانی از چشمهایش برای ما پسر و پدر رها میکند. باورکردنی نیست! مثل قهرمانان فیلمهای سینمایی روی پرده ثابت شده و نور بارانمان میکند. با شگفتی هر چه تمامتر به صورتش دقت میکنم. در آن حالت به ناگاه پسر نوجوان و تابلوی شیریرنگ

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 249صفحه 24