مجله نوجوان 249 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 249 صفحه 29

گیلاس دختری پیش یک جراح رفت و گفت: آقای دکتر میخواهم بینیام کوچک شود. قدّ یک گیلاس. دکتر او را بیهوش کرد و بینیاش را جراحی نمود. ساعتی بعد که دختر به هوش آمد، دکتر با خجالت به او گفت: امیدوارم به کمپوتش هم علاقه داشته باشید. بدهکار مردی که خیلی به این و آن بدهکار بود به پسرش گفت: اگر کسی زنگ زد بگو بابام خانه نیست. در همین موقع زنگ تلفن به صدا درآمد. پسرک گوشی را برداشت و بعد از سلام و علیک گفت: الان بابام خانه است، نمیشود! سپس گوشی را گذاشت. باباهه با عصبانیت جلو آمد و سیلی محکمی به گوش پسرک زد و گفت: بچه مگه نگفتم بگو بابام خانه نیست. آخه چرا تو اینقدر لجباز و حواسپرتی؟ پسرک با گریه گفت: آخه بابا با تو کار نداشتند. دوچرخه مرد به همسرش گفت: این بچهی ما خیلی اذیت میکنه. باید برایش یک دوچرخه بخرم. - یعنی اگه دوچرخه بخری دیگه اذیت نمیکنه؟ - چرا ولی اذیتهاشو میبره یه جای دور انجام میده. درجهدار مردی در خیابان یک سرهنگ را دید. رفت پیش او و گفت: آقا ببخشید! شما سروان هستید؟ جناب سرهنگ گفت: نه، آقاجان من سرهنگ هستم مگر این ستارهها را روی لباسم نمیبینی؟ مرد با اصرار گفت: ولی من فکر کنم شما سروان هستید! جناب سرهنگ که فکر کرد گیر یک آدم دیوانه افتاده گفت: بله آقاجان بله! من سروان هستم. مرد یکدفعه جدی شد و گفت: پس خیلی بیجا کردهای که لباس سرهنگها را پوشیدهای.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 249صفحه 29