مجله نوجوان 249 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 249 صفحه 26

داستان محمدرضا شمس راز زبان حیوانات شکارچی پیری بود از راه شکار زندگی می کرد . روزی وقتی به خانه برمی گشت، چشمش به سه تا مار افتاد دو تا سیاه یکی سفید. مارهای سیاه، مار سفید را نیش می زدند. مار سفید جیغ می کشید. شکارچی دلش به حال مار سفید سوخت، تفنگش را به طرف مارهای سیاه نشانه گرفت شلیک کرد، گلوله به دم مار سفید خورد آن را زخمی کرد. مارها از ترس پا به فرار گذاشتند. مار سفید دختر ملکه مارها بود، پیش مادرش رفت گفت که شکارچی می خواست مرا بکشد، ولی از مارهای سیاه چیزی نگفت. ملکه ناراحت شد و دستورداد هر چه زودتر شکارچی را بگیرند به نزدش بیاورند. در یک چشم به هم زدن صدها مار به دنبال شکارچی رفتند ، او را وادار کردند به پیش ملکه بیاید. ملکه مارها وقتی شکارچی را دید گفت: «چرا دخترم را زخمی کردی؟» شکارچی تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. ملکه به دخترش گفت: «چرا زودتر به من نگفتی تا اون مارهای سیاه رو تنبیه کنم.» بعد از شکارچی به خاطر نجات دخترش تشکر کرد و گفت: «هر پاداشی از من می خوای بگو تا بهت بدم .» شکارچی گفت: «من چیزی نمی خوام. فقط می خوام هر چه زودتر برگردم خانه م .» ملکه مارها گفت: « نمی تونم تو را بدون پاداش راهی خونه ت کنم.» بعد کاسه آبی به او داد و گفت: « این آب رو بخور. بعد از اون تو زبون همه حیوانات رو می فهمی و بهتر می تونی او نا رو شکار کنی . فقط یادت باشه نباید این راز رو پیش کسی فاش کنی، دوباره مثل اولت می شی .» شکارچی قبول کرد و با خوشحالی به خانه اش برگشت.از آن روز به بعد او می توانست زبان حیوانات را بفهمد. حالا می دانست چرا خروس قوقولی قوقو می کند، چرا اسب شیهه می کشد، چرا گربه میو میومی کند، زبان تمام پرندگان، چرندگان دنیا را می فهمید. چند وقت به همین منوال گذشت. مرد به حرکت هر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 249صفحه 26