مجله نوجوان 146 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 146 صفحه 7

کتی خوب به خاطر داشت شبی که در ایوان خانه خوابیده بود، خواب دیده بود که انسانهایی با قیافه­های عجیب و غریب به سراغش آمده­اند وقتی فردای آن روز از خواب بیدار شد، خودش را در تختخواب خود در اتاقش دید. وقتی می-خواست موضوع را با پدر و مادرش در میان بگذارد متوجه شد که آنها شب قبل را برای مداوای بیماری که در کوهستان زندگی می­کرده است به آنجا رفته­اند و کتی در خانه تنها بوده است. پدر کتی پزشک بود و مادرش پرستار. از سال گذشته او بارها این مسئله را در ذهنش مرور کرده بود ولی به نتیجۀ درستی نرسیده بود و نفهمیده بود که در آن شب چه اتفاقی برایش افتاده است. صدای تک نوازی ویولون از رادیوی ماشین پخش می­شد و اتومبیل پدر، جادۀ کوهستانی را در میان جنگل زیبا طی می­کرد. بالاخره به خانۀ آقای اسمیتی رسیدند. هر کس وسایل خود را در اتاق مخصوص خود جای داد و پدر و مادر برای خرید مواد غذایی به تنها فروشگاه دهکده رفتند. کتی پشت پنجره رفت و در قاب پنجره به جنگل انبوه و مرموز خیره شد. همینطور که به جنگل خیره شده بود احساس کرد چیزی در لای درختان تکان می­خورد. فکری به خاطرش رسید. کنجکاوی بر او غلبه کرد. کوله پشتی­اش را برداشت و به داخل جنگل دوید. هوا بسیار خوب بود و طراوت جنگل کتی را شادمان کرد. لحظه­ا-ی ایستاد تا از یک کفشدوزک زیبا بر روی تنۀ درخت عکس بگیرد. بعد از آن چشمش به یک آفتاب پرست افتاد که خودش را با مهارت زیادی هم­رنگ تنۀ درخت کرده بود. خورشید در حال غروب بود. کتی فوراً به خانه برگشت. دود سیگار از خانه به مشام می­رسید. قلب کتی فرو ریخت. پدر فقط وقتی خیلی نگران بود، سیگار می­کشید. کتی با احتیاط در را باز کرد و وارد شد. خواهر کوچکش به سمت او دوید و فریاد زد: کتی! کتی جون! پدر در حال قدم زدن در هال بود و مادر در حالیکه سرش را در میان دستانش گرفته بود روی مبل نشسته بود. کتی از لیوانی که در روی میز وسط اتاق بود و قاشقی که درون آن بود و همچنین قرصهای متعدّدی که روی میز، پخش و پلا بودم توجه شد که حال مادرش از نگرانی بد شده است، پدر با دیدن کتی، سیگار را درون لیوان قهوه­اش انداخت و با خشم به طرف کتی آمد، چشمانش از عصبانیت و نگرانی قرمز شده بود و عرق روی پیشانی­اش نشسته بود. پدر با همان وضعیت روحی پرسید: کجا بودی؟! ادامه دارد....

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 146صفحه 7