مجله نوجوان 146 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 146 صفحه 12

خاطرات یک پستچی قاسم رفیعا مقصد اگه بگم قیافه­ش کپی ملک­الشعرای بهار بود، باید باورکنید؛ با­وقار و میتن، عینک پنسی و عصای چوب گردویی، قدمهای شمرده، اون جوری که انگار اصلاً عجله­ای برای رسیدن نداره. سر یک ساعت خاص می­آمد. معمولاً نامه داشت. از همه جای ایران، به اسمهای مختلف، امّا نه من می­شناختمش، نه کس دیگه­ای، چند سال پیش ظهور کرد. یک خونۀ ویلایی حاشیۀ طرقبه خرید. نه کسی از خونه­اش بیرون می­اومد، نه کسی به خونه­اش می­رفت، نه کسی را به چایی دعوت می­کرد و نه با سفره کسی شریک می­شد. خودش بود و خودش. هر چند خونه­شو بلد بودم، اما هیچ­وقت نامه براش نمی­بردم، چون هر روز خودش سر ساعت ده و ربع، پیدایش می­شد، نامه­هایی رو که نوشته بود ارسال می­کرد. حساب و کتابش دقیق بود. انعام هم نمی­داد. اصلاً رسم نبود، اینجا هیچ کس انعام نمی­ده. بعد سوار اتوبوس می­شد و می­رفت مشهد. این کار هر روز تکرار می­شد، سر ساعت مقرر. تا این که یک روز نیومد. با خودم گفتم لابد فردا می­یاد، امّا بازم نیومد. تبدیل به یک سوال بزرگ شد. آقای رئیس که خیلی از پیرمرد خوشش می­آمد، طاقت نیاورد و یک روز نامه­های رسیده رو داد دستم و گفت: لابد نامه­هاشو می­بره مشهد ارسال می­کنه... برو در خانه­اش شاید بیچاره مریض شده باشه. تا ویلای پیرمرد با موتور بیست دقیقه بیشتر راه نبود. هر چی زنگ زدم کسی جواب نداد. نامه­ها را از شکاف در انداختم توی حیاط . باز چند روز گذشت، پیرمرد نیامد. باز یکی دو تا نامه آمد و باز نامه­ها را برداشتم و بردم، یک حس غریب بهم می­گفت اتفاقی افتاده نامه­ها را از شکاف در انداختم تو و برگشتم. وسط راه فکری به خاطرم رسید. دوباره برگشتم، اون اطراف کسی نبود. موتورم را قفل کردم و از در بالا رفتم. وقتی پریدم توی ویلا، دیدم همه نامه­ها پشت در حیاط جمع شده. اونا رو جمع کردم و توی خورجین گذاشتم. آب استخر زرد شده بود. بوی عجیبی توی ساختمون پیچیده بود. درها باز بود. وقتی وارد ساختمون شدم پیرمرد پهن شده بود روی زمین، انگار سالها پیش مرده بود. اون چهرۀ دوست داشتنی ، چنان خوف انگیز شده بود که چند متر پریدم عقب، بدنش داشت تجزیه می­شد، گیج شده بودم. به طرف تلفن دویدم و می­خواستم زنگ بزنم امّا ترسیدم موضوع قتل باشد. به طرف در حیاط دویدم و همۀ درها را قفل کردم، سوار موتور شدم و به سرعت خودمو به اداره رسوندم، با دستپاچگی ماجرا را با آقای رئیس در میان گذاشتم، آقای رئیس مات و مبهوت نگاهم می­کرد. سریع تلفن پاسگاه را گرفت و یک ساعت بعد،از بس

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 146صفحه 12