مجله نوجوان 146 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 146 صفحه 13

ماشین دور ویلا جمع شده بود، جای سوزن انداختن نبود. با یک آمبولانس جنازه پیرمرد را بردند، من مات و مبهوت مونده بودم، تا چند روز نه چیزی به دلم می­رفت بخورم و نه شبها راحت بودم. کابوسی بود .الان هم که فکر می­کنم باز موهای تنم سیخ می­شود. بعد از چند روز که از ماجرا گذشت، یک خانمی که ظاهراً دختر پیرمرد بود آمد و خونه ر ابه بنگاه تحویل داد. تنها فرزند پیرمرد همین دختر بود که ساکن اروپا بود و سالهای سال یعنی بعد از مرگ همسر پیرمرد از ایران رفته بود. وقتی دختر پیرمرد گفت: «پیرمرد هیچ کس رو توی ایران نداشته»، من شاخ در آوردم ،پس این همه نامه از کجا می­آمد؟ این را به دخترش گفتم، خندید و گفت: «شما هم؟ طفلک... عادت دوران بچگی...» و خندید، دوباره خندید و خیلی زود ویلا را فروخت و رفت. من توی فکر نامه­ها بودم و توی فکر حرفهای دخترِ نه چندان ایرانی پیرمرد. پشت پاکت یکی از نامه­ها نوشته بود: «آدرس فرستنده: اصفهان، نقش جهان، مغازۀ سوهان شرق، محمد شاه مرادی» و گیرنده هم خود پیرمرد بود اما داخل پاکت حکایت دیگری داشت، یک چیزی شبیه به این: پیرمرد سلام دیگر از دست تو کلافه شده­ام، از بس برایت نامه نوشته­ام خسته شده­ام. تو دیوانه­ای، یک دیوانۀ تمام عیار، کارت شده همین، نامه بنویسی و برای خودت، پست کنی و بعد خودت نامه­های خودت را بخوانی و حال کنی، تا کی می­خواهی به این وضع ادامه بدهی، افتاده­ای این گوشه دنیا تک و تنها، کاش لااقل همه دارو ندار تو می­دادی به اونایی که مستحقند، حداقل می­رفتی خانۀ سالمندان، چار تا آدم می­دیدی، حیف : یک آدم منزوی و تنها هستی، یک آدمی که برای هیچ کس ارزش نداری، برو بمیر...برو بمیر پیرمرد. همۀ نامه­ها به خط خود پیرمرد بود... آن روز تازه فهمیدم پیرمرد خودش برای خودش نامه می­نوشته.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 146صفحه 13