و ریتم کار کردن آقا بهنام را تندتر
کرده بود ولی عیبش این بود که بهنام جوگیر شد و چند بار از بالای نردبان
پایین پرید. مادرم هم که نمیدانست
آقا بهنام در چه وضعیتی دارد کار
میکند فکر کرد خدای ناکرده از
روی نردبان پرت شده است پایین!
آقا بهنام یکی دو تا از دیوارها را
به هوای دیدن فیلم پاک کرد ولی
با تمام شدن فیلم انگیزه او هم برای
کار کردن از بین رفت مادرم چند
بار برای سرکشی آمد و وقتی بهمام
خیلی شل و ول کار میکند. سرش
را به تأسف تکان داد و زیر لب گفت:
اگه دستم وبال گردنم نبود بهت یاد میدادم...
و از اتاق بیرون رفت. من هم که
نمیدانستم چه جوری باید بهنام را
وادار به کار کردن کنم دنبال مادرم
از اتاق بیرون رفتم و آرام به مادرم
گفتم: مامان! این چرا این جوری کار میکند؟
مادرم لبش را به علامت تعجب
جمع کرد و گفت: اون ور اتاق رو که
خوب پاک کرد!
گفتم: آخه داشت فیلم نگاه میکرد!
فیلم جنگی!
مادرم فکری کرد و گفت: حالا بیا
یک چایی براش ببر شاید خسته
شده!
***
آقا بهنام کف اتاق نشسته بود و
انتظار چایی دوم را میکشید. از نگاه عمیقش به استکان خالی متوجه این
قضیه شدم. چایی دوم را جلوی او
گذاشتم. آقا بهنام با نگاهی غم انگیز
به دیوارها و شیشههای باقی مانده
نگاه میکرد. پرسید: اینجا چند طبقه
است؟ گفتم: سه طبقه!
بهنام آه عمقی کشید و چایی را داغ
داغ سر کشید و دوباره یک آه دیگر
کشید. برای اینکه فضا را عوض کنم پرسیدم: آقا بهنام! سربازی سخته؟
ناگهان گل از گل او شکفت. انگار از
همان اول که آمده بود منتظر چنین سوالی بود. شروع کرد به تعریف
کردن از سربازی رفتنش. یعنی دقیقاً
از وقتی که دفترچه اعزام به خدمت
را از پست خانه خریده بود تا روز
تقسیم و پیدا کردن چند همشهری
با معرفت...
تا بالاخره آقا بهنام آه عمیقی کشید
و دست کرد از جیب عقب شلوارش،
کیف جیبیاش را بیرون کشید و
گفت: خلاصه اکبر آقا هیچ دورانی به
اندازه سربازی رفتن سخت نیست ولی
به همان اندازه هم خاطره انگیزه.
بعد یک عکس را از توی کیفش
بیرون آورد. آقا بهنام و چند جوان
دیگر که خیلی هم شبیه هم بودند با
لباس سربازی توی برفها روی سر و
کول هم افتاده بودند. از پشت عکس
یک کارت بیرون کشید و گفت: همهاش به خاطره این یک تیکه کارت!
خواستم دستم را دراز کنم و
کارت را بگیرم و ببینم که آقا بهنام اخمهایش را درهم کشید و کارت
را داخل کیفش گذاشت و گفت:
نه اکبر آقا! باید دو سال واسه این کارت بدویی تا بهت بدن و کیفش را گذاشت داخل جیبش.
از بالای نردبان پایین آمدم و
گفتم، ببخشید آقا بهنام واقعاً عذر
میخواهم اگر امکان دارد این نردبان
را کمی جابجا کنید تا بقیه دیوار را
پاک کنم. آقا بهنام زیر لب غرولندی
کرد و نردبان را قدری جابجا کرد.
شنیدم که زیر لب میگفت: ای بابا!
این سه طبقه را که پاک کردی! این
نردبان رو هم کمی جابجا کن دیگه!
خانه ما آن سال هم تکانده شد.
فرق آن سال که کارگر گرفتیم با سالهای قبل این بود که سالهای قبل خانه را به کمک مادرم میتکاندیم ولی آن سال مجبور شدم به تنهایی همه خانه را بتکانم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 212صفحه 5