مجله نوجوان 212 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 212 صفحه 28

گرفت که حتی یک اطلاعات غلط در این فرم می‏تواند مدیران کشور را در برنامه‏ریزی دچار اشتباه کند. از آن زن پرسید: مادر شما تو زمستون خودتون و اتاقتون رو چطوری گرم می‏کنین؟ و ادامه داد: زمستونای کویر مخصوصاً خیلی سرده و معمولاً نمی‏شه از خونه بیرون اومد و سنگ می‏ترکه... و از این حرفها. واعظی گفت: شما فرمودین که تو زمستون از هیچ سوختی استفاده نمـی‏کنین. مگـــه چنین چیزی ممکنـــه مادر؟ پیرزن شروع کرد به طفره رفتن و گفت: حالا دنیا که آخر نمی‏شه. بنویسید هیچی و دست از سر من بردارید. مهندس واعظی گفت: مادر من، هیچی که نمی‏شه. اینجا نوشته: چوب، زغال سنگ، نفت، گازوییل، گاز طبیعی و سایر. پیرزن گفت: توی اون کاغذ ننوشته داغ پسر؟ بنویسید با داغ پسرم. مهنـدس واعظـی گفت: بلـه؟ منظورت چیه مادر؟ بغض چندین سالۀ پیرزن ترکید. ظاهراً چند سال بود این موضوع را به کسی نگفته بود. آرام آرام در حالی که چادرش را روی چشمهایش می‏کشید، گفت: علی پونزده سالش بود. هنوز یه مو توی صورتش سبز نشده بود. توی تعزیه علی‏اکبر می‏خوند. چه صدایی داشت پسرم. یادگار پدرش بود. دو سالش بود که پدرش توی جاده تصادف کرد و مرد. من اونو با خون دل بزرگ کردم. با نداری. هر چی بهش گفتم تو به درد جنگ نمی‏خوری، گوش نکرد و گفت: من باید برم تا از کشورم دفاع کنم. سه ماه بعد جنازشو آوردن که توی کوهها یخ زده بود. یه تیکه یخ بود. عین یه ماهی یخ زده. دهن کوچیکش باز بود پسرم. دوستاش گفتن توی کوه گم شده بود و ما پیداش نکردیم. علی از شدت سرما یخ زده بود. پیرزن مثل باران اشک ریخت و ادامه داد: از وقتی علی رفت، من زمستون که می‏شه توی خونه نه کرسی می‏ذارم نه آتیش روشن می‏کنم. می‏خوام بدونم علی توی اون سرما توی اون کوه‏ها چی کشید و شهید شد. حرفهای پیرزن مثل پتکی بر سر من و مهندس واعظی فرود آمد. مهندس واعظی اشک در چشمانش حلقه زده بود. دست و پاهای من هم کم کم به لرزه افتادند. یکباره احساس کردم من هم مثل علی توی کوه‏ها گم شده‏ام و دارم از سرما یخ می‏زنم. حواسم پرت شد. پوشه و هر چه کاغذ و فرم زیرش بود از دستم افتاد و پخش شد وسط کوچه. باد کم کم شرع کرد کاغذها را با خودش ببرد. ظاهراً آن روح بزرگ در این کاغذهای کوچک و خط کشی شده جا نمی‏شد. شاید کاغذها می‏رفتند تا بیشتر خجالت نکشند. در دلم یک گلولۀ برف داشت آب می‏شد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 212صفحه 28