گرفت که حتی یک اطلاعات غلط در این فرم میتواند مدیران کشور را در برنامهریزی دچار اشتباه کند. از آن زن پرسید: مادر شما تو زمستون خودتون
و اتاقتون رو چطوری گرم میکنین؟
و ادامه داد: زمستونای کویر مخصوصاً خیلی سرده و معمولاً نمیشه از خونه بیرون اومد و سنگ میترکه...
و از این حرفها.
واعظی گفت: شما فرمودین که
تو زمستون از هیچ سوختی استفاده نمـیکنین. مگـــه چنین چیزی ممکنـــه
مادر؟
پیرزن شروع کرد به طفره رفتن
و گفت: حالا دنیا که آخر نمیشه. بنویسید هیچی و دست از سر من بردارید.
مهندس واعظی گفت: مادر من،
هیچی که نمیشه. اینجا نوشته: چوب، زغال سنگ، نفت، گازوییل، گاز طبیعی
و سایر.
پیرزن گفت: توی اون کاغذ ننوشته
داغ پسر؟ بنویسید با داغ پسرم.
مهنـدس واعظـی گفت: بلـه؟ منظورت
چیه مادر؟
بغض چندین سالۀ پیرزن ترکید.
ظاهراً چند سال بود این موضوع را به کسی نگفته بود. آرام آرام در حالی که چادرش را روی چشمهایش میکشید، گفت: علی پونزده سالش بود. هنوز یه مو توی صورتش سبز نشده بود. توی تعزیه علیاکبر میخوند. چه صدایی داشت پسرم. یادگار پدرش بود. دو سالش بود که پدرش توی جاده تصادف کرد و مرد. من اونو با خون دل بزرگ
کردم. با نداری. هر چی بهش گفتم تو
به درد جنگ نمیخوری، گوش نکرد و گفت: من باید برم تا از کشورم دفاع
کنم. سه ماه بعد جنازشو آوردن که
توی کوهها یخ زده بود. یه تیکه یخ بود. عین یه ماهی یخ زده. دهن کوچیکش
باز بود پسرم. دوستاش گفتن توی کوه گم شده بود و ما پیداش نکردیم. علی
از شدت سرما یخ زده بود.
پیرزن مثل باران اشک ریخت و ادامه
داد: از وقتی علی رفت، من زمستون که میشه توی خونه نه کرسی میذارم نه آتیش روشن میکنم. میخوام بدونم
علی توی اون سرما توی اون کوهها چی کشید و شهید شد.
حرفهای پیرزن مثل پتکی بر سر من
و مهندس واعظی فرود آمد. مهندس واعظی اشک در چشمانش حلقه زده
بود. دست و پاهای من هم
کم کم به لرزه
افتادند. یکباره
احساس کردم
من هم مثل
علی توی کوهها گم شدهام و دارم از
سرما یخ میزنم. حواسم پرت شد.
پوشه و هر چه کاغذ و فرم زیرش
بود از دستم افتاد و پخش شد وسط کوچه. باد کم کم شرع کرد کاغذها را
با خودش ببرد. ظاهراً آن روح بزرگ
در این کاغذهای کوچک و خط کشی شده جا نمیشد. شاید کاغذها میرفتند
تا بیشتر خجالت نکشند. در دلم یک گلولۀ برف داشت آب میشد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 212صفحه 28