مجله نوجوان 212 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 212 صفحه 27

می‏کرد و هر روز داخل اتاق بود. بچه‏ها به مرادی شک کرده بودند که او فرمها را عمداً اشتباه پر می‏کند تا ساعات بیشتری را در اتاق کنترل بگذراند! خانم کنترل‏چی گفت: ببخشید آقای رنجبر، البته چیز مهمی نیست. شما در یکی از فرمهای اطلاعات خانوار جایی را که باید نوع سوخت مصرفی خانوار را مشخص کنید، سفید گذاشته‏اید. فکر کنم فراموش کرده‏اید. فرم را گرفتم و نگاهی کردم. یاد آن پیرزنی افتادم که وقتی از او سؤال کردم در زمستان از چه سوختی استفاده می‏کنید، جواب داد: هیچی. و مـن بـارهـا پرسیدم و تـوضیـح دادم کـه مادر منظور از سوخت یعنی این که در زمستان با چه چیزی اتاقتان را گرم می‏کنید. کرسی دارید یا بخاری و باز او جواب داد: هیچکدام مادر. به خانم کنترل چی قضیه را گفتم و تـأکیــد کـردم کـه مـن کـارم را درست انجام داده‏ام ولی «مرادی» یکباره وسط حرف ما دوید و گفت: بابا بنویس چوب یا مثلاً ذغال سنگ و قال قضیه را بکن. خانم کنترل چی خیلی از حرف مرادی خوشش نیامد و گفت: آقای «مرادی»! شما به اندازۀ کافی برای ما دردسر درست می‏کنین. بذارین دیگران کارشونو درست انجام بدن. و ادامه داد: به هر حال من این موضوع را همون جور که شما گفتین به رئیس حوزه گزارش می‏دم تا ببینم چی می‏گن. مزاحم کار شما نمی‏شم آقای رنجبر. شما یکی از مأموران نمونۀ ما هستین... وارد راهرو شدم. از این که یک ایراد کوچیک توی کارم پیدا شده بود، کلی پکر بودم. گوشه‏ای نشستم و شروع کردم فرمهای دیروز را به دقت بررسی کنم که مبادا به اتاق کنترل فرا خوانده شوم. ساعت نزدیکهای 4 بعد از ظهر بود. بچه‏ها کم کم داشتند آماده می‏شدند که کار سرشماری نوبت عصر را شروع کنند. ماشینهای سرشماری آمدند. سوار شدیم و هــرکــدام بـه محلــه‏ای رفتیم کــه از قبـل مشخص شده بود. چقدر سرشماری در آن روستا روحیۀ مرا ضعیف کرده بود. از این که به خانه‏هایی می‏رفتم که سرپرست نداشتند و یک زن به تنهایی مجبور بود چند تا بچۀ قدّ و نیم قد را بزرگ کنـــد، احسـاس بــدی داشتـم. از ایـن کـه زندگی دو همسایۀ دیوار به دیوار از زمین تا آسمان با هم فرق می‏کرد، حالم به هم می‏خورد. از اینکه... اصلاً سرشماری هم شد کار؟ ما باید الان سرکلاس باشیم. کاش این کار را به یک نفر دیگر می‏سپردند. من طاقت ندارم این همه تفاوت و بی‏عدالتی را ببینم. تازه اینجا که یک روستای دور افتاده است. این اختلاف در شهرهای بزرگ چقدر زیاد است؟ هر طور بود آن روز هم شب شد. خسته و کوفته برگشتیم مرکز. هوا تاریک شده بود. کم کم صدای پارس سگها و جیرجیر سوسکها درآمده بود. هر کدام از بچه‏ها از خاطراتشان می‏گفتند و قهقهه می‏زدند. ظاهراً فقط من بودم که فکر و ذکرم شده بود فقر و نداری آن همه مردم پاک و معصوم که بیشترشان سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند. آخرهای شب بود که رئیس حوزه وارد خوابگاه بچه‏ها شد و مرا صدا زد: آقای «رنجبر» خوابی یا بیدار؟ گفتم: بیدارم آقای مهندس. نزدیک تخت من آمد. من به احترام او بلند شدم. با رئیس دست دادم. او گفت: ببخشید مزاحم استراحت شما شدم. در مورد اون فرمی که از شما ناقص گزارش شده بود، ظاهراً باید با هم سری به اون خونه بزنیم و ته و توی قضیه رو در بیاریم. بچه‏ها از این که مهندس واعظی اینقدر در کار خودش جدی است، تعجب کرده بودند. من گفتم: چشم آقای مهندس. هر جور شما بفرمایید. مهندس واعظی شب به خیری گفت و رفت. فردا صبح با مهندس یکی از روستاهای اطراف که ظاهراً رئیس ادارۀ کشاورزی بود، رفتیم در خانۀ آن پیرزن. یک کوچۀ خاکی سر بالایی که نفس آدم می‏گرفت از آن بالا برود. خانۀ آن پیرزن را پیدا کردیم و در زدیم. همان پیرزن در را باز کرد و تا مرا دید سرش را انداخت پایین و گفت: باز شمایید؟ بفرمایید تو مادر. مهندس واعظی گفت: نه مادر، مزاحم نمی‏شیم. و شروع کرد از فواید سرشماری برای آن پیرزن توضیح بدهد. حرفهایی که ما در کلاسهای آموزشی پیش از سرشماری به کرّات شنیده بودیم. مهندس واعظی نهایتاً نتیجه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 212صفحه 27