میکرد و هر روز داخل اتاق بود. بچهها به مرادی شک کرده بودند که او فرمها را عمداً اشتباه پر میکند تا ساعات بیشتری را در اتاق کنترل بگذراند!
خانم کنترلچی گفت: ببخشید آقای رنجبر، البته چیز مهمی نیست. شما در یکی از فرمهای اطلاعات خانوار جایی
را که باید نوع سوخت مصرفی خانوار را مشخص کنید، سفید گذاشتهاید.
فکر کنم فراموش کردهاید.
فرم را گرفتم و نگاهی کردم. یاد
آن پیرزنی افتادم که وقتی از او سؤال کردم در زمستان از چه سوختی
استفاده میکنید، جواب داد: هیچی. و مـن بـارهـا پرسیدم و تـوضیـح دادم کـه
مادر منظور از سوخت یعنی این که
در زمستان با چه چیزی اتاقتان را گرم میکنید. کرسی دارید یا بخاری و باز
او جواب داد: هیچکدام مادر.
به خانم کنترل چی قضیه را گفتم و تـأکیــد کـردم کـه مـن کـارم را درست
انجام دادهام ولی «مرادی» یکباره وسط حرف ما دوید و گفت: بابا بنویس
چوب یا مثلاً ذغال سنگ و قال قضیه
را بکن. خانم کنترل چی خیلی از حرف مرادی خوشش نیامد و گفت: آقای «مرادی»! شما به اندازۀ کافی برای
ما دردسر درست میکنین. بذارین دیگران کارشونو درست انجام بدن.
و ادامه داد: به هر حال من این
موضوع را همون جور که شما گفتین
به رئیس حوزه گزارش میدم تا ببینم چی میگن. مزاحم کار شما نمیشم آقای رنجبر. شما یکی از مأموران
نمونۀ ما هستین...
وارد راهرو شدم. از این که یک ایراد کوچیک توی کارم پیدا شده بود، کلی
پکر بودم. گوشهای نشستم و شروع
کردم فرمهای دیروز را به دقت
بررسی کنم که مبادا به اتاق کنترل
فرا خوانده شوم. ساعت نزدیکهای 4
بعد از ظهر بود. بچهها کم کم داشتند آماده میشدند که کار سرشماری
نوبت عصر را شروع کنند. ماشینهای سرشماری آمدند. سوار شدیم و
هــرکــدام بـه محلــهای رفتیم کــه از قبـل
مشخص شده بود.
چقدر سرشماری در آن روستا
روحیۀ مرا ضعیف کرده بود. از این
که به خانههایی میرفتم که سرپرست نداشتند و یک زن به تنهایی مجبور
بود چند تا بچۀ قدّ و نیم قد را بزرگ
کنـــد، احسـاس بــدی داشتـم. از ایـن کـه
زندگی دو همسایۀ دیوار به دیوار از
زمین تا آسمان با هم فرق میکرد،
حالم به هم میخورد. از اینکه... اصلاً سرشماری هم شد کار؟ ما باید الان سرکلاس باشیم. کاش این کار را به
یک نفر دیگر میسپردند. من طاقت
ندارم این همه تفاوت و بیعدالتی را
ببینم. تازه اینجا که یک روستای دور
افتاده است. این اختلاف در شهرهای
بزرگ چقدر زیاد است؟
هر طور بود آن روز هم شب شد.
خسته و کوفته برگشتیم مرکز. هوا
تاریک شده بود. کم کم صدای پارس
سگها و جیرجیر سوسکها درآمده
بود. هر کدام از بچهها از خاطراتشان میگفتند و قهقهه میزدند. ظاهراً فقط
من بودم که فکر و ذکرم شده بود فقر
و نداری آن همه مردم پاک و معصوم
که بیشترشان سواد خواندن و نوشتن
هم نداشتند.
آخرهای شب بود که رئیس حوزه
وارد خوابگاه بچهها شد و مرا صدا زد:
آقای «رنجبر» خوابی یا بیدار؟
گفتم: بیدارم آقای مهندس.
نزدیک تخت من آمد. من به احترام
او بلند شدم. با رئیس دست دادم. او
گفت: ببخشید مزاحم استراحت شما
شدم. در مورد اون فرمی که از شما
ناقص گزارش شده بود، ظاهراً باید با
هم سری به اون خونه بزنیم و ته و
توی قضیه رو در بیاریم.
بچهها از این که مهندس واعظی
اینقدر در کار خودش جدی است،
تعجب کرده بودند. من گفتم: چشم
آقای مهندس. هر جور شما بفرمایید.
مهندس واعظی شب به خیری گفت
و رفت. فردا صبح با مهندس یکی از روستاهای اطراف که ظاهراً رئیس
ادارۀ کشاورزی بود، رفتیم در خانۀ آن پیرزن. یک کوچۀ خاکی سر بالایی که
نفس آدم میگرفت از آن بالا برود.
خانۀ آن پیرزن را پیدا کردیم و در
زدیم. همان پیرزن در را باز کرد و
تا مرا دید سرش را انداخت پایین و
گفت: باز شمایید؟ بفرمایید تو مادر.
مهندس واعظی گفت: نه مادر، مزاحم نمیشیم.
و شروع کرد از فواید سرشماری
برای آن پیرزن توضیح بدهد.
حرفهایی که ما در کلاسهای آموزشی
پیش از سرشماری به کرّات شنیده
بودیم. مهندس واعظی نهایتاً نتیجه
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 212صفحه 27