مریم شکرانی نامههای حاجی فیروز به پاپانوئل
- نوئل جان سلام. خدا شانس بدهد. تو با آن همه پیریات عتیقه نشدی ولی منِ بدبخت را مردم بوسیدهاند و گذاشتهاند کنار. آخر مرد حسابی مگر من چی از تو کم دارم؟! یک سورتمه انداختی زیر پایت و از چهار تا گوزن بدبخت حمالی میکشی، فکر کردی خیلی خفنی؟! اصلا تو بلدی دایره زنگی بزنی؟! به جان خودم اگر بتوانی یک ذره از آن حرکات موزون من را بیایی! ببین، نگذار جلوی جمع بگویم
که تو با آن هیکل چاقت عمراً بتوانی
از دودکش خانۀ مردم پایین بروی و
همهاش خالی بندی است. چیییی؟؟!
حسودی چیه؟؟! برو باباااا... فقط نیست
مردم کشور ما یک مقدار حواس پرت
هستند، من را یادشان رفته است. تازه
یک بار هم مرحوم مولوی را یادشان
رفته بود و ترکیه ایها زرنگی کردند
و سریع رفتند یونسکو و آن سال را
به نام مولوی ما کردند! تو که دیگر
از مولوی ما باحالتر که نیستی. ببین،
قربان دستت سال دیگرکه آمدی
این طرفها یک دانه از آن مهرههای مارت را هم برای من بیاور. عزت
زیاد!
- ببین نوئل خان، هیچ خوشم
نم یآید تو هم برداشتی سر تا پا لباس قرمز تنت کردی ها! مرد حسابی این
همه رنگ توی دنیا هست. تو دیوار
از ما کوتاهتر ندیدی که دست از سر
رنگ لباس ما برنمیداری؟! ببین، سر
به سر من نگذار که خرجش فقط یک
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 212صفحه 23