ما همراه ایشانند ؟"
برای رسیدن آن لحظه ماه ها انتظار کشیده بودم . هر روز در دعاهایم از خدا می خواستم تا به من توفیق زیارت امام را بدهد . دیدار امام برایم یک رؤیا شده بود .
در حیاط منزل امام یک ایوان کوچک بود . امام در گوشۀ ایوان با لباس سفید بر تن و عرقچین مشکی بر سر ، آرم آرام روی صندلی نشسته بود احساس می کردم که همه چیز درآن محیط ، آرامش خیره کننده ای دارد . آن آرامش را از وجود امام می دیدم .
مردم آهسته و آرام و با ادب پیش امام می رفتند و دست او را می بوسیدند وقتی به چهرۀ امام نگاه می کردم ، دلم نمی آمد چشم از آن صورت زیبا و مهربان بردارم . دوست داشتم ساعت ها رو به روی امام بایستم و فقط به او نگاه کنم ، اما حیف که نمی شد .
در آن لحظات ، احساس می کردم کنار ساحل دریای بی کرانه ای نشسته ام و به افق زیبای آن چشم دوخته ام ، آرامش امواج را می شد در آنجا به خوبی درک کرد . در همین افکار بودم که صدای گریۀ بلند فرزند شهیدی در کنار ایوان توجهم را جلب کرد . فرزند شهید ، چهار - پنج سالی بیش نداشت . او بسیار بی تاب بود و به شدت گریه می کرد .
طاقت نیاوردم و به سوی کودک رفتم . از اطرافیان شنیدم که می گفتند : "این بچه از ابتدا با عکس امام بزرگ شده ، پدرش را ندیده و حالا دلش سخت هوای امام را کرده است . او امام را می خواهد ."
جلوتر رفتم و گفتم : "بچه را بدهید ، به من تا او را نزد امام ببرم ."
دست هایم را دراز کردم و کودک را در آغوش کشیدم . هنوز قدم اول را برنداشته بودم که امام را دیدم که به طرفم می آید . لحظه ای هاج و واج ماندم . خدای من ! چه می دیدم ؟ ! شنیده بودم که امام نسبت به فرزندان شهدا خیلی حساس است و به آن ها توجه فراوان دارد .
امام نزدیک تر آمد ، فرزند شهید را بغل کرد . او را نوازش کرد دستی به سر و رویش کشید و صورتش را بوسید . از دیدن آن صحنه واقعاً تکان خوردم .
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 22 پیاپی 234 / 21 شهریور 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 234صفحه 21