مجله نوجوان 234 صفحه 33
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 234 صفحه 33

داستان دوست سگ های خوب ، سگ های بد ! حمید قاسم زادگان جهرمی - او سگ ها را بهتر از هر کسی می شناسد . نه از روی رنگ و نژاد و خیلی چیز های دیگر ، فقط کافی است توی چشمان آن ها یک لحظه خیره شود . یک بار گفت : "همۀ سگ ها خوب هستند ." . . . بعد زا آن جای دندان روی ساق پای چپ اش ، این طرز تفکر از یک بچه عجیب بود . برای آخرین دیدار پارچۀ روی صورت کوچک اش را کنار می زنم ، غریبانه با آرامش تمام زل زده به سقف سردخانه ، می دانستم سرمای آنجا را احساس نمی کرد ، اما پارچۀ سفید را دوباره روی صورت اش می کشم . آه ، حالا چه وقت مرور گذشته بود ؟ صدای هیاهو می آید ، می دانم بالای سرم هستند و برای بیرون آوردنم بی قراری می کنند . صداها نامفهوم اند ، گوش هایم را احتمالاً دوآجر راه نفوذشان را سد کرده است . اما امواج ضربه های کلنگ را احساس می کنم . تاق . . .توق ، تاق . . .توق . شاید آشنایی است که من را موقع وارد شدن به خانه دیده است . آهان احتمالاً عمو عبدالله و یا فاضل سلمانی است ! یادم است احوال جنگ و سید را از من پرسیدند . عمو عبدالله هم تسبیح اش را به من داد تا به سید هدیه کنم . البته اگر خودشان مانند من، اسیر آجر و خاک و تیرهای چوبی نشده باشند ! برایم افتخاری است که محافظ سید شده ام . کاش قوی ترین مرد دنیا بودم و همه دیوارها و سقف های فرود آمده را با یک اشاره بلند کرده و صلیب سرخی ها را از کار بیکار می کردم . یادم است این آرزو را هم ده سال قبل وقتی برای اولین بار اردوگاه را بمباران کردند ، همان لحظه ای که از زود آمدن آن ها برای درآوردن اجساد پدر و مادر و خواهر کوچکم نا امید شده بودم از خدا خواستم روز وحشتناکی بود سگ های آن ها که فقط پیدا کردن مرده و زنده های زیر آوار زلزله را تجربه داشتند از بوی باروت و بدن های تکه پاره شوکه شده بودند ، یکی از آنها وقتی جسد خواهر کوچکم را پیدا کرد ، از ته دل زوزه کشید . . . آن لحظه دست خودم نبود ، به سویش سنگی پرتاب کردم ، به فکر خواهرم بودم . او از آن هیبت سیاه حتماً وحشت می کرد ، سال ها قبل وقتی ما را از خانه مان به اینجا یعنی (اردوگاه "قانا" می راندند ، مادرم جلوی آن ها ایستاد و یکی از همین سگ ها که قلاده اش به دست سرباز بلند قدی بود به سمت مادرم خیز برداشتن و مانند آنکه تنها برای گرفتن پای کودکان تربیت شده باشد به سوی پای چپ زینب در آغوش مادرم رفت . سال ها خواهرم از سگ ها تنفری نداشت اما ، با دیدن سربازهایی که روی کلاهشان ستاره داوود می درخشید هراسان ، پشت من یا پدر و مادرم پنهان می شد . من الآن بیست و پنج ساله ام و اگر او مانده بود دوازده سال داشت . دارم لرزش هایی را در اطرافم احساس می کنم . صدای پارس سگ می آید . دلم می لرزد تیرک چوبی سقف را از روی بدنم جابه جا می کنند ، دست هایی مثل تکه چوب سیاه خاک های روی پیراهنم را کنار می زند ، چشمانش برق می زند . کسی فریاد می زند "بیایید اینجا ، یکی رو این سگ نازنین زنده پیدا کرد" - فقط به نجات من فکر می کند ، با دندان های سفیدش پیراهنم را گرفته و بلندم می کند . خوشحال می شوم ، خدا را شکر ستون فقراتم سالم است و می توانم خودم را به عملیات برسانم . مردی که لباس نارنجی با نقش هلال ماه پوشیده ، سرش را در آغوش می گیرد و موهای سیاه سر و گردنش را نوازش می کند . دوست دارم از او تشکر کنم ، دستم را بالا می آورم ، صدایی می گوید : "ببریدش توی آمبولانس داره بیهوش می شه ." دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 22 پیاپی 234 / 21 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 234صفحه 33