مجله نوجوان 78 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 78 صفحه 7

یا نیستن ، کاری بهشون نداشته باش ، نمی خواد هی بری بیرون و نگاهشون کنی . دوباره سر و کله کربلایی قاسم از دور پیدا شد . این دفعه ، از این سر بازار آمده بود . باز هم پرچم سبزش را به دوش داشت و دو پسرش ، سینی به دست دنبالش بودند . بدون توجه به مأمورین ، به همه حجره ها سر می زد ، با همه رهگذرها سلام و علیک می کرد و نذری می گرفت و از آنها برای شرکت در روضه ، دعوت می کرد . به حجره پهلوان که رسید ، داخل شد و سلام کرد و از پهلوان برای شرکت در روضه دعوت کرد . پهلوان با خوشرویی ، مقداری پول خرد در سینی ریخت و گفت : - کربلایی ، خدا قبول کنه . اجرت با سیدالشهداء! برای ما هم دعا کن . پنهانی کاغذی را در دست کربلایی گذاشت و آهسته گفت : - قایمش کن ، به حجره میرزا اسدالله که رفتی ، دور از چشم دیگران یواش بده بهش . کربلایی گفت : - به روی چشم! میرزا اسدالله روی پشته ای از پوست نشسته بود . کاغذ پهلوان دستش بود و فکر می کرد . یک بار دیگر نوشته پهلوان را خواند : - میرزا ، مأمورا مراقبن ، به یک بهانه ای که متوجه نشن ، از بازار خارج شو و محرمانه به حاج خلف و بقیه برسون ، قرار ما دو ساعت بعد بعد از اذان مغرب ، سید تاج الدین غریب . کاغذ را هم پاره کن بریز دور . هنوز چند ساعت به ظهر مانده بود . میرزا اسدالله ناله می کرد ، شکمش را گرفته بود و مثل مار گزیده به خودش می پیچید . رنگ و رویش زرد شده بود . شاگردش چند بار ، نبات داغ و عرق نعناء به خوردش داده بود ، اما تغییری نکرده بود . چند نفر از همسایه ها که نگران شده بودند ، در مغازه او جمع شده بودند . مأمورها هم ، گاهی سرک می کشیدند تا ببینند چه خبر است . بالاخره یک از همسایه ها گفت : - میرزا ، بهتره بری خونه استراحت کنی و حکیم و دوا بکنی . اینطوری که فایده ندارد . اگر می خواست با نبات داغ دردت آروم بشه ، تا حالا شده بود . میرزا در حالی که ناله می کرد و شکم و پهلویش را می فشرد ، با حرکت سر ، حرف مرد را تصدیق کرد . مرتضی شاگرد حجره میرزا اسدالله ، زیر بغل اربابش را گرفته بود و او را که ناله می کرد و رنگ به رخسار نداشت به طرف خانه می برد . هر کس که میرزا را با آن حال می دید ، با نگرانی می گفت : - میرزا! خدا بد نده . و میرزا با ناله می گفت : - بد نبینی ، چیزی نیست . یک خورده ای ناخوش احوالم . به در خانه که رسیدند ، میرزا شاگردش را مرخص کرد و به او سفارش کرد که به حجره برگردد و سرش به کسب و کارش باشد . غروب از راه رسیده بود . پهلوان ملاعلی مثل روز قبل ، در حالی که دو نفر مأمور تعقیبش می کردند به خانه رفت . سرهنگ غفاری و مأمورانش با تجهیزات کامل از چند طرف ، محله بالاکفت و حسینیه اش را محاصره کرده بودند . در نقاط اصلی شهر نیز ، حسینیه های مهم تحت کنترل مأمورین بودند . چند ساعت از شب گذشته بود ، اما نه در بالا کفت و نه در جا های دیگر ، اتفاق مهمی نیفتاده بود . فقط در یکی از کوچه ها چند نفر از بچه های کوچک ، حسین حسین می کردند و با دیدن مأموران پا به فرار گذاشتند . اوضاع کاملاً آرام بود . سرهنگ که خودش در یک جیپ ارتشی ، نشسته بود و نزدیک حسینیه بالا کفت هر لحظه با بیسیم ، افسران گشت را کنترل می کرد با تعجب از معاونش پرسید : - پس کجا هستن این عزادرها؟ نکنه اینها غیبی هستن و به چشم ما نمیان ، شاید هم اجنه هستن و میان عزاداری می کنن . شب از نیمه گذشته بود که سرهنگ غفاری ، با خیال راحت به خانه رفت اما نیرو های نظمیه تا صبح محله بالا کفت را تحت کنترل داشتند . صبح روز بعد سرلشگر آیرام ، هر چه ناسزا و بد و بیراه بلد بود ، نثار سرهنگ غفاری کرد . سرلشگر فریاد می زد : - مردیکه بلد نیستی وظیفه ات را انجام بدی ، پس توی اون شهر چه غلطی داری می کنی؟ چطور خبر نداری دیشب توی سید تاج الدین غریب عزاداری شده؟ سریع دستور بده هر چه آدم مشکوکه دستگیر کنن . ببین سران این قضیه چه کسانی هستن ، فوراً دستگیرشان کن . اگر من بیام شیراز ، اول می گم جلوی نظمیه درجه هایت را بکنن و تو رو وارونه سوار خر کنن و تو شهر بگردونن! سرهنگ در برابر تمام بد و بیره های فرمانده مافوقش ، فقط می گفت : - چشم قربان! حق با شماست قربان ، اطاعت می شود . دیگر کوتاهی صورت نمی گیره . تازه شهر داشت نفس می کشید و بازار آرام ، آرام باز می شد که به دستور سرهنگ غفاری ، فرمانده نظمیه شیراز گروهی از مسئولین هیئت های عزاداری دستگیر شدند . آن روز غروب ، هر کسی که به نظر آنها مشکوک می آمد دستگیر شد . پهلوان ملاعلی سیف که به موقع از این بگیر و ببندها با خبر شده بود ، متواری شد و مأمورین نتوانستند او را دستگیر کنند . از آن روز به بعد پهلوان ، به طور مخفیانه در منزل فامیل و دوستانش زندگی می کرد و مأموران محله به محله در جستجوی او بودند ، اما نتوانستد او را بیابند . با تمام خشونت هایی که مأموران به خرج می دادند ، هر شب به طور ناگهانی در یکی از محلات شیراز مراسم عزاداری و سینه زنی برگزار می شد . یک شب در محله شازده قاسم ، شب دیگر مقبره شاه داعی الی الله ، شب بعد آستانه و هر شب ، مأموران عصبانی تر و ناتوان تر از پیش نمی توانستند کاری انجام بدهند . ادامه دارد . . .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 78صفحه 7