مجله نوجوان 78 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 78 صفحه 25

ولی پیش خودش فکر کرده بود که کفش های چرمی و زیبای پسر به درد هیچ کس نمی خورد و کفشها اندازه پاهایش بودند ، بنابراین هرناندو آنها را برداشته بود و از آنها استفاده می کرد . او حالا به بزرگراه رسیده بود ، در حاشیه آن ایستاده بود و گوشهایش را برای شنیدن صدای ماشینی که از دوردست بیاید آن چنان تیز کرده بود که صدای قطره های باران را تک به تک تشخیص می داد . انتظارش به طول نینجامید . صدایی قوی و نامتعارف بلند شد و ناگهان از دوردست سر و کله صدها و صدها ماشین پیدا شد که به سرعت حرکت می کردند و انگار او را نمی دیدند . ماشین های بزرگ مشکی که غرش می کردند و سرعتی عجیب داشتند . چهره آدم های سوار ماشینها حالتی غریب داشت . حالتی که هرناندو را در سکوتی عمیق فرو برد . او عقب کشید ، چون از سرعت ماشینها می ترسید . او آنها را می شمرد . تا پانصد پیش رفت ، خسته شد و شمردن را متوقف کرد . بالاخره سکوت جاده بازگشت و جاده یکبار دیگر کاملاً خالی شد . گویی یک مراسم تدفین جمعی در کار بود . اما خیلی سریع و وحشی! گویی ماشین های نعش کش در مسابقه اتومبیل رانی شرکت کرده بودند . ولی چرا؟ هرناندو در پاسخ به خود فقط سری تکان داد و انگشتهایش را به هم فشرد . بعد از مدتی آخرین ماشین به هرناندو نزدیک شد . یک فورد قدیمی که از میان مهی غلیظ بیرون آمد و جلوی هرناندو نگه داشت : - ممکن است کمی آب به ما بدهید؟ مرد جوان بود . حدوداً 20 ساله . بلوزی یقه دار و زرد و شلواری خاکستری به تن داشت . در ماشین او 5 خانم به سنین متفاوت که از یک خانواده به نظر می رسیدند ، نشسته بودند . همه آنها زیبا بودند و سعی می کردند با تکه های روزنامه های قدیمی ، باران را از لباسهایشان بزدایند اما باران به لباسهایشان نفوذ می کرد و آنها با حالتی غیر طبیعی می خواستند از نفوذ باران جلوگیری کنند ولی هیچ کدام غرغر نمی کردند . مو های پسر از باران خیس و به هم چسبیده شده بود . آنها برعکس همه توریست هایی بودند که هرناندو دیده بود . بقیه توریستها مدام می نالیدند . از باران ، از گرما ، از سرما و از دوری راه در حالیکه اینها مستأصل و بیچاره بودند و با تمام وجود از باران می ترسیدند! هرناندو سری تکان داد : - من برایتان آب خوردن می آورم . - لطفاً عجله کن! این را یکی از زنها فریاد کشید . او صبور بود ولی صدایش از ترس می لرزید . برای اولین بار هرناندو بنا به خواست توریستی ، پا به دو گذاشت . او با ظرفی پر از آب برگشت و در نهایت تعجب دید که هیچ کدام از مسافران عجیب به آب لب نزدند . آنها آب را در رادیاتور ماشین که جوش آورده بود ریختند و از هرناندو تشکر کردند . لب های آنها خشکیده بود و هرناندو مطمئن بود که تشنه هستند ولی نمی فهمید چرا از آب گوارای او نمی نوشند . هرناندو گفت : " ترافیک سنگینی به وجود آمده است . " او نمی خواست توریستها را آزار دهد ولی با همین جمله او ، آنها به گریه افتادند . هرناندو گفت : " من نمی خواستم شما را آزار بدهم ، متأسفم!" پسر جوان سر تکان داد . هرناندو گفت : " چه خبر شده؟" - نشنیده ای؟ بالاخره اتفاق افتاد! حتماً اتفاق بدی افتاده بود چون بقیه به شدت گریه می کردند . هرناندو به آسمان نگاه کرد . سیاهی آسمان حتی برای روزی بارانی غیر طبیعی بود . راننده سکه ای به هرناندو داد و هرناندو تنها کاری را که می توانست انجام داد و سکه را نپذیرفت . یکی از دخترها هق هق گریه می کرد . او می خواست به خانه برگردد و دیگران می خواستند او را آرام کنند . هرناندو طاقت نیاورد : - چه خبر شده است؟ مرد جوان فریاد زد : " جنگ! جنگ اتمی در راه است . پایان دنیا! از کمکت متشکریم ." هرناندو ایستاد و به محو شدن ماشین در تاریکی نگاه کرد . هرناندو آن قدر ایستاد که قطره های باران از روی گونه ها و انگشتهایش جاری شدند . او به بزرگراه مرده نگاه می کرد . او ایستاد و ایستاد تا وقتی که باران بند آمد و صدای رودخانه باز هم مهربان شد . جنگل ، سبز و زیبا و با طراوت بود . صدای همسرش از دور دستها می آمد : - چی شده هرناندو؟ - هیچی! او با صدای محکمی الاغش را صدا زد و به مزرعه رفت ، آسمان درخشان و زمین زیبا بود . هرناندو به مزرعه اش می رسید و با خود فکر می کرد که آیا منظور پسر جوان از پایان دنیا را درست فهمیده است یا نه؟

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 78صفحه 25