مجله نوجوان 78 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 78 صفحه 10

زهره عباسی رؤیای سفیر امپراطوری روم آفتاب گرم و سوزان شام پهنه آسمان را فرا گرفته بود و به شدت می تابید . دوازده مرد دلاور و غیور در حالیکه دستهایشان به گردن بسته شده بود ، زنجیر های داغ و سنگین را به دنبال خود می کشیدند . همراه این گروه مردان ، تعداد زیادی زن و کودک که همه به هم زنجیر شده بودند نیز ، دیده می شد . گرمی هوا و سنگینی غل و زنجیرها از یک طرف و داغ از دست دادن یاران و اسارت زنان و کودکان از طرف دیگر ، این گروه بی یار و یاور را می آزرد . مردان از جلو و زنان و کودکان از پشت سر حرکت می کردند . نگهبانانی خشن و بی رحم هر کدام تازیانه ای در دست ، منتظر کودکی می ماندند تا از راه رفتن باز بماند و یا پاهایش در زنجیرها گیر کند و با صورت به زمین پرتاب شود ، سپس هر کدام با شلاق به جان کودک می افتادند و توان باقیمانده در جان او را می گرفتند . تا بانوی بزرگ و سالار کاروان برسند و کودک را نجات دهند ، کودک از حال رفته بود . گروه اسرا با همین وضعیت از کوچه های شهر شام گذشتند تا به دروازه قصری با شکوه رسیدند . قصری زیبا و بزرگ که سراسر با سنگ های مرمر سبز پوشیده شده بود .کنار دیوار قصر ، گروه اسرا توقف کردند و این برای کودکان خسته و زخمی که بسیار تشنه بودند ، استراحتگاه خوبی بود . در سوی دیگر شهر در محله ای که مخصوص اعیان و اشراف شهر شام بود ، سفیر روم با احترامات فراوان بر تخت روانی که مخصوص حمل وی به در خانه اش آمده بود ، سوار شد . روز گذشته نامه ای ویژه از خلیفه دریافت کرده بود . در این نامه سفیر روم به جشن پیروزی دعوت شده بود . سفیر با خود اندیشید که مطمئناً پیروزی بزرگی نصیب خلیفه شده است که چنین جشن باشکوهی در شهر برپاست . تاکنون شهر را چنین تزیین شده و زیبا ندیده بود . تخت روان به ورودی قصر رسید . سفیر روم از تخت روان پایین آمد . گروه اسرا ، روبروی او درسایه دیوار ایستاده بودند . رئیس نگهبانان فریاد زد :" تعظیم کنید! سفیر امپراطوری روم در جلوی شما ایستاده ." گروه اسرا نگاهی به سفیر انداختند و روی خود را برگرداندند . سفیر به گروه اسرا نگاه کرد ، ناگهان از دیدن جوانی زیبارو و نورانی حیرت کرد . با خود اندیشید : " چهره این جوان چه قدر شبیه تمثال حضرت مسیح در کلیسای بزرگ شهر رم است!" در این افکار بود که به یاد خواب دیشب خود افتاد . مردی بزرگ به او بشارت بهشت داده بود . سفیر نگاه خود را از مرد جوان برنمی داشت . مرد جوان که سالار کاروان نیز بود ، لبخندی به سفیر زد . چهره اش با لبخند برای سفیر بسیار آشناتر

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 78صفحه 10