مجله نوجوان 78 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 78 صفحه 24

بزرگراه نویسنده : ری برادبری مترجم : دلارام کارخیران اشاره : جنگ جهانی دوم (1945-1939) با فرو انداختن دو بمب اتم در ژاپن خاتمه یافت . اولین بمبد منطقه هیروشیما انداخته شد ، شهر بزرگی با 300 هزار سکنه در مرکز آن . بسیاری از مناطق حومه هیروشیما در اثر اولین بمب به کلی نابود شدند و حدود 20 هزار نفر بلافاصله کشته شدند . 8 روز بعد ، بمب اتم دوم در منطقه ناکازاکی انداخته شد . شهری بزرگ و با نتایجی به مراتب وحشتناک تر از بمب اول . چند سال بعد ، دانشمندانی که توسط دولت های آمریکا و انگلستان به کار گمارده شده بودند ، بمب جدیدی ساختند که هزار برابر از بمب های به کار رفته در هیروشیما و ناکازاکی قوی تر بود و بعد از آن فرانسه و چین به تلاش های جدی برای ساختن بمب اتم دست زدند . حتی تا پایان جنگ جهانی دوم ، سران کشور های قدرتمند جهان دچار ترسی عمیق بودند . ترس از به کارگیری بمب اتم بر علیه کشورهایشان . در آن سالها مردم آمریکا ، اروپا و شوروی سابق در هراس دائمی از جنگی دیگر به سر می بردند . جنگی بسیار ترسناک که قدرت نابودگرش قابل تصور نبود . بسیاری احساس می کردند که جنگ اتمی نقطه پایان حضور بشر بر روی کره خاکی است . چرا که انفجار این بمبها ، ابر های وسیعی از غبار رادیو اکتیو به وجود می آورد که این غبار می توانست با کمک باد ، مایلها از منطقه انفجار دور شود و به آرامی ساکنان مناطق دور دست را هم دچار بیماریها و عوارض ناشناخته کند و یا حتی آنها را از بین ببرد . مردمی که در مناطق کشاورزی در حال توسعه زندگی می کردند ، آگاهی بسیار کمتری نسبت به شهرنشینان یا ساکنان جوامع صنعتی داشتند و این موضوع پایه و اساس تناقض های آشکار رفتار این مردمان نسبت به رفتار شهرنشینان در مورد جنگ اتمی بود . بعدازظهر خنک بارانی تمام سطح دره را فرا گرفته بود . باران دانه های ذرت را در مزارع کوهستانی می شست و گردگیری می کرد . موسیقی باران بر سقف خشک کلبه های روستایی می نواخت . در تاریکی حاصل از ابر های تیره ، زنی پر حوصله و آرام با هرس کردن شاخه ها سرگرم بود و در دوردستها ، کودکی می گریست . هرناندو ایستاده بود و منتظر بند آمدن باران بود . او می خواست گاوآهن چوبی را به مزرعه ببرد . مزرعه ای پربار و زیبا . پایین تر رودخانه سرشار از آب گل آلود و خروشانی بود که آدم را می ترساند . از کنار رودخانه بزرگراهی عبور می کرد . بزرگراه ، درخشان و خالی بود و همین موضوع آن را جذاب کرده بود . سال های سال بود که ماشینها از روی آن عبور می کردند و آن را برای دقیقه ای خالی نمی گذاشتند . توریستها با لباس های عجیبشان از پنجره ماشینها به بیرون نگاه می کردند و کودکان بینی های کوچکشان را به شیشه پنجره می چسباندند . بعضی اوقات ماشینها با احتیاط در حاشیه خاکی جاده نگه می داشتند و صدایی جمله ای آشنا را برای هرناندو تکرار می کرد : - هی! اجازه می دهید از شما عکس یادگاری بگیریم؟ همه آنها جعبه ای داشتند که " کلیک " صدا می کرد و سکه ای به هرناندو می دادند . اگر او آرام آرام در مزرعه گام برمی داشت ، آنها سراغ کلاه بزرگ آفتابی اش را می گرفتند که در عکس های دوستانشان دیده بودند . آنها دست تکان می دادند و از چهره هایشان مشخص بود که آدم های پولداری هستند . بعضی از آنها هم به هرناندو زل می زدند و لباسهایش را وارسی می کردند . از نظر هرناندو ، آنها چشم هایی شبیه چشمان عنکبوت داشتند و حتی در مسافرتهایشان هم به دنبال شکار حشرات بودند! با این حال هرناندو آرام آرام به طرف کلبه می رفت و کلاهش را می آورد . هرناندو متوجه حضور همسرش نشده بود ، تا وقتی که صدای او هرناندو را به خود آورد : - مشکلی پیش آمده هرناندو؟ - جاده را ببین! یک اتفاق بزرگ افتاده است . آن قدر بزرگ که جاده را این قدر خلوت کرده است . او از کلبه بیرون آمد . آرام ولی چابک! باران کفشهایش را خیس کرده بود و کفشها پر از برگ و علف بودند . با این حال هرناندو آنها را پوشید . کفش های هرناندو ، کفش های راننده جوانی بودند که ماشینش نیمه شبی در دره سقوط کرده بود . هرناندو از صدای وحشتناک برخورد ماشین با حاشیه جدول و سقوطش به دره از جا پریده بود . او به کمک شتافته بود و همه تلاشش را برای نجات راننده کرده بود ، اما پسر جوان دردم جان باخته بود و ماشین هنوز در عمق دره بود . هرناندو با اندوه ، پسر را از ماشین بیرون کشیده بود و با احترام به خاک سپرده بود . او به پول های پسر دست نزده بود و کارتهایش را نگه داشته بود تا اگر روزی ، کسی به سراغش آمد ، آنها را به او بدهد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 78صفحه 24