مجله نوجوان 78 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 78 صفحه 11

می نمود . گروه اعیان و اشراف و شاهزادگان یکی یکی وارد قصر بزرگ خلیفه شدند و در پایان نیز گروه اسرا به درون قصر رفتند . قصری به بزرگی یک شهر ، مزین به انواع جواهرات و سنگ های قیمتی ، ستون هایی به تعداد بی شمار و به بلندی نخل های تنومند مدینه ، سقف آینه کاری شده قصر را نگه می داشتند . در بالای بزرگترین تالار قصر ، تخت بزرگی ساخته شده با طلا و جواهر قرار داشت و در پشت تخت ، پرده سبز ابریشمی ، تالار عمومی را از اندرونی کاخ جدا می کرد . میهمانان کناره های تالار در تخت های کوچک با انواع میوه ها و نوشیدنی های خنک پذیرایی می شدند . گروه اسرا در طرف چپ تخت خلیفه جای گرفته بودند . کودکان خسته و تشنه بودند ولی اعتراضی نمی کردند . میهمانان ، ساکت در جای خود نشسته بودند و فضای سخت و سنگین قصر را تحمل می کردند . هیچ کس جرأت نگاه کردن به چهره اسرا را نداشت . شرم و احساس گناه بیشتر افراد را آزار می داد . زنان حاضر در مجلس آرام آرام گریه می کردند و مردان نیز در دل به زنده بودن خود نفرین می فرستادند . سفیر امپراطوری روم در تخت کوچکی کنار تخت خلیفه جای گرفته بود و از دیدن چهره جوان زیبارو دوباره خوشحال شد . پرده سبز ابریشمی کنار رفت و نگهبان فریاد زد : " امیرالمؤمنین ، خلیفه ، یزید بن معاویه وارد می شوند ." میهمانان همه برخاستند ، تعظیم کردند و به خلیفه سلام دادند . خلیفه خواب آلوده و خسته از میهمانها و میگساری های شبانه خود ، بی حوصله جوابی داد و بر روی تخت نشست و به اسرا نگاه کرد و این اشعار را زمزمه کرد : " آن قافله ها پدیدار شدند و آن آفتابها بر بلندی های جیهون تابیدند . کلاغ فریادی کشید ، گفتم : فریاد بزنی یا نزنی ، من از بدهکار خود طلب خود را گرفتم ." کاروان سالار اسرا ، امام چهارم حضرت سجاد علیه السلام ، به یزید فرمود : " اگر رسول خدا علیه السلام ما را در این حالت ببیند ، گمان داری با تو چه خواهد کرد؟" فاطمه ، خواهر امام سجاد که در بین اسرا بود ، فریاد زد : " ای یزید! آیا دختران رسول خدا علیه السلام باید این گونه به اسارت گرفته شوند؟" سفیر پرسید : " پدر او کیست؟" یزید گفت : " علی بن ابیطالب ، پسر عموی رسول خداست ." سفیر گفت : " نابود گردید با چنین روشی که دارید . آیین من بهتر از توست ، چرا که پدر من از نوادگان داوود نبی است و میان من و داوود علیه السلام پدران بسیاری قرار گرفته اند ولی هنوز هم من به واسطه نسبی که با او دارم مورد احترام هستم و جای سم خری که عیسی یک بار بر آن سوار شده بود در کلیسا باقی است و مردم به آن احترام می گذارند و به زیارت آن کلیسا می روند و شما فرزند پیامبر خود را می کشید با اینکه جز دختری در میان او و پیامبر واسطه ای نیست ." یزید چون این سخنان را شنید ، گفت : " این نصرانی را باید کشت که ما را در مملکت خود رسوا نمود!" سفیر چون این سخنان را شنید نگاهی به امام سجاد علیه السلام کرد و لبخند زد و گفت : " حالا که مرا خواهی کشت پس این سخن را نیز گوش کن . شب گذشته رسول خدا را در خواب دیدم و او مرا به بهشت مژده دادو من از این خواب بسیار تعجب کردم . اکنون تعبیر آن خواب برای من روشن شد و فهمیدم آن بشارت درست بوده است ." امام تبسمی فرمود و سفیر را نگریست . سفیر به یاد آورد این چهره نورانی و خندان بسیار شبیه رسول خداست که در خواب دیده بود . سپس شهادتین گفت و سر مبارک امام را به سینه گرفت و می بوسید و می گریست تا او را کشتند . اهل مجلس به هنگام قتل فرستاد پادشاه روم ، از سر مبارک امام حسین با صدایی رسا و شیوا شنیدند که می فرمود : " لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم ."

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 78صفحه 11