شرح این هجران و این خون جگر، کاش تو می ماندی ...
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

زمان (شمسی) : 1374

شرح این هجران و این خون جگر، کاش تو می ماندی ...

شرح این هجران و این خون جگر

‏ ‏

‏کاش تو می‌‌‌ ماندی ...‏

‏در چشمانت که خیره می‌‌‌ شدم شوق دیدار را می‌‌‌ خواندم، ذهن خسته و تنهای تو همچو مرغ نو بالی که هر دم شوق پروازی به دل دارد در انتظار بود، انتظار دیدار خورشید را که سالهاست غروب کرده است؛ خورشیدی که حیات طیبه‌‌‌ ات از فیض وجود او بود. همو که لحظه لحظه زندگیت را فروغی می‏‎‌‌‌ ‎‏بخشید و تو را ای مرد، امین، پاکدل، پاک سرشت، متخلق به اخلاق خداوندی و انسانی کامل ... پروراند.‏

‏از آن شب تار زندگیم که پرواز روح خدا تا «مطلع فجر» را در یاد دارد، دل به تو بستم. ‏

‏ می‌‌‌ گفتم تو یادگار خورشید مهربانی که زندگی را گرمایی دوباره بخشید؛ تو را دوست می‌‌‌ داشتم ای بهار سرشار دل آشنایم! همیشه یاد تو را زمزمه می‌‌‌ کردم. تو ماه بودی که ستاره‌‌‌ های درد بر آسمان سینه تو نشستند. در روزهای غربت و شبهای ظلم گرفته در وسعت وجود تو، یاد خورشید ریشه‏‎‌‌‌ ‎‏ای بس عمیق دوانده بود و روزگار بر تو تلخی می‌‌‌ نشاند. می‌‌‌ گفتی دیگر درون خانه مجال نفس نمانده است، در تنگنای این خانه مرا نفس تنگ شده است.‏

‏نا آشنایان دنیای ظلم گرفته از راه که می‌‌‌ رسیدند، غروب خورشید را از تو نشانه می‌‌‌ گرفتند و این تو بودی که از آفتاب وجودش می‌‌‌ گفتی؛ اما هر بار مرثیه بلند ‏

‏آفتاب را بر دل می‌‌‌ نشاندی و اشک را با گونه‌‌‌ ها آشنا می‌‌‌ کردی! من مانده بودم که این چه داستانی است داستان تو که اینگونه عطش را تجربه کرده است!‏

‏صدای مهربان تو را در یاد دارم که از زبان رنجها به گوش می‌‌‌ رسید؛ اما همواره صبر را یادآور می‌‌‌ شدی. تو فریاد خسته درد بودی. دلت با خون آفتاب می‌‌‌ تپید با یاد او صبح را به شب و شب را به صبح می‌‌‌ رساندی. یاد او مشعل فروزان راه تو بود. بحق که در پی حقیقتی بودی از دست رفته!‏

‏بهار که می‌‌‌ شد به بهانه‌‌‌ ای دل به کوی تو می‌‌‌ سپردم، بهار را با تو بودم. می‏‎‌‌‌ ‎‏گفتم بهار فصل شکفتن گل و رویش امید است. می‌‌‌ آمدم تا در آسمان دستانت طلوع خورشید را ببینم. طلوع بی‌‌‌ غروب راه تو را طلوعی مهربان بر دل هزاران مشتاق می‌‌‌ دیدم که دست بر شانه‌‌‌ های خدائیت به تبرک می‌‌‌‌ بردند.‏

‏خود بگو از کدام کوچه و برزن سرزمین پهناور امام عبور داشتی که قدم مردمان آن به ‏

‏ پابوسیت حیران ماند و از حرکت باز ایستاد و چشم آنان خیره تو نشد؟‏

‏هر زمان صبح صادق را هرگز از یاد نخواهم برد که به زیارت کریمه اهل بیت فاطمه معصومه(س) نایل می‌‌‌ شدی، عبا بر تن داشتی، ساده و بی‌‌‌ آلایش از کناری عبور می‌‌‌ کردی اما مردمان قدرشناس شهرمان که چشم به جمال تو منور داشتند تو را در حلقه محبت خود گرفتند و فریاد برآوردند: تو یادگار امامی. تو نور چشم مایی و بوسه بود که نثارت می‌‌‌ کردند.‏

‏آخرین بار که توفیق دیدارت را یافتم، آن روزی بود که آمده بودی برای افتتاح سد عظیم 15 خرداد، فرمان امام که به ثمر نشسته بود، بر لبانت تبسمی زیبا می‏‎‌‌‌ ‎‏دیدم! اما امروز به سوگ تو نشسته‌‌‌ ام. خود ببین که هستیم دود می‏‎‌‌‌ ‎‏شود.‏‎ ‎‏کاش تو‏‎ ‎‏می‏‎‌‌‌ ‎‏ماندی و‏‎ ‎‏باقیمانده تابش آفتاب را‏‎ ‎‏در‏‎ ‎‏تو‏‎ ‎‏می‏‎‌‌‌ ‎‏دیدم و‏‎ ‎‏از‏‎ ‎‏پرتوی تابناک وجود‏‎ ‎‏تو‏‎ ‎‏بهره می‏‎‌‌‌ ‎‏جستم.‏

‏کاش تو‏‎ ‎‏می‏‎‌‌‌ ‎‏ماندی‏‎ ‎‏...‏‎ ‎

‏ قم ـ محمد خامه یار‏