
شب امتحان
داستان
حامد قاموس مقدم
شب امتحان
برای آنها میپخت که هم مقوّی باشد و هم آنها دوست
داشته باشند و باب میلشان باشد. آن شب ماهی داشتند.
سبزی پلو و ماهی و نارنج، همۀ اهل خانه را یاد شب عید
انداخته بود. داوود که عاشق ماهی پلو بود آنقدر خورده
بود که نفسش بالا نمیآمد... ولی باز هم به یاد زبالهها
افتاد چون مادرش سر سفره شام گفت: «داوود جان
امشب حتماً آشغالا رو بذار دم در چون آشغال ماهی
داره. گربهها کیسهاش را پاره میکنند و کوچه رو
به گند میکشن. اگر هم خونه بمونه بو میکنه.»
داوود که از خوردن ماهی پلو خیلی سر کیف آمده بود
در تأیید حرفهای مادرش گفت: «راست میگی! اونوقت
فردا صبح رفتگر پیر و زحمتکش باید آشغالای ما رو با
هزار زحمت جمع وجور کنه!»
حتی اگر این حرف را هم نزده بود شاید میتوانست
بهانه بیاورد که فراموش کرده است که آشغالها را دم
در بگذارد ولی با آن نطقی که او کرده بود اصلاً نمیشد.
همۀ اهالی خانه در خواب بودند. درس داوود تازه تمام
شده بود. قرار بود که فردا صبح از آنها امتحان بگیرند.
داوود تقریباً بر درسها مسلط شده بود ولی نگرانی امتحان
او را رها نمیکرد. از پشت میز تحریر بلند شد.
از سر رفع تکلیف مسواک را بدون خمیر دندان به
دندانهایش مالید که مثلاً یعنی مسواک زده است. بعد
در رختخوابش جا گرفت و زیر لحاف سنگین خزید.
رختخوابش سرد بود ولی خنکای لحاف تشکش لذّت
بخش بود. چشمهایش را روی هم گذاشت. پلکهایش
سنگین شد ولی یک نگرانی کوچک باعث شد دوباره
چشمهایش را باز کند. مادرش به او سفارش کرده بود
که زبالهها را بیرون بگذارد. قرار بود ساعت 9 این
کار را بکند ولی حالا... از این دنده به آن دنده شد و
در رختخواب غلطی زد تا از فکر زبالهها بیرون بیاید.
سعی کرد به شام آن شب فکر کند تا بتواند زبالهها را
فراموش کند. مادر داوود در فصل امتحانات غذاهایی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 157صفحه 12